گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

گندم طلائی ما

روزهای آخر سال95

عزیزدل مادر سال 95 هم با همه ی خوبی ها وبدی هاش تموم شد،در کل سال خوبی نبود ولی هر چی بود گذشت ومهمترین چیز اینه که ما همیشه کنار هم هستیم و با هم بهترینها رو می سازیم چون مطالب و صد البته عکسها خیلی زیادن،3 قسمتشون کردم  قسمت اول چند روز قبل از عید دخترک بهاری من هوا که آفتاب بود میرفتیم پارک داشتی بپر بپر میکردی افتادی روکالسکه اسباب بازیت ،چون چرخش از قبل شکسته بود،پوست انگشتتو کند،بابا مرتضی هم اینطوری برات باند پیچی کرد،البته بگم بعد از کلی حرف زدن آخه اصلا نمیذاشتی ببینیمش چه برسه به اینکه دست بزنیم چند روز قبل از عید،نمایشگاه گل تو میدون شهرداری ...
20 فروردين 1396

خریدهای عیدانه

عشقدونه عکس لباسهای عید امسال تو میذارم برات تا یادگاری بمونه امسال لباس ست دوختیم کلی گشتم تا کفش ست پیدا کنم،کفش مجلسی های دخترونه همش یه مدله و پاپیون داره یه جاش،ولی عاشق این شدم اینم یه پیراهن دیگه که همش تنته تو خونه،تل اسمتم خودم درست کردم ست اسپرت،وای که همه چیو صورتی میخوای میگفتی شلوار صورتی می خوام لباس خونگی ها که افتتاح شدن اینو خیلی دوست داری این دیگه آخرشه،آخرین هنر نمایی مامان جووون،یه پانچ خرگوشی این کوله پشتی هم مامان جون اینا که اومده بودن رشت برات گرفتن و قضییه این ساعت،یه صبح بیدار شدی بهم میگی دیشب خواب دیدم بابا برام ساعت السا و آنا ...
27 اسفند 1395

ماه نگار45

عشقدونه ی خونه ی ما اسفند شده و بدو بدوها هم شروع شده با اینکه ما عید اینجا نیستیم ولی یواش یواش خونه تکونی کردم،خریدها هم کم کم انجام دادیم البته هنوز یکمی مونده و فرصتشو ندارم،حسابی مشغول کیف دوختن هستم این روزها که سرمون گرمه خیلی بهوونه گیر شدی و همش میخوای باهات بازی کنیم،یا من یا بابامرتضی باید باهات بازی کنیم،اصلا تنهایی خودتو سرگرم نمی کنی،بعدعید میخوایم بذاریمت مهد،آخه همش میگی و واقعا احتیاج داری با هم سن و سالات بازی کنی و تخلیه شی این ماه یه جلسه ی دیگه دندون پزشکی داشتی و رفتیم روی یکی از دندونهات روکش گذاشتیم،این دفعه یکم اذیت شدی و اصلا روکشو دوست نداشتی و میگفتی درش بیار،احساس یه چیز اضافه تو دهنت داشتی ی...
20 اسفند 1395

روزانه های 44 ماهگی

عشقدونه مادر 44 ماهه شدی خیلیییی مهربونی و احساساتی و همش داری ابراز علاقه میکنی،دوست دارم هایی که ازت میشنوم منو تا آسمون میبره،با بابامرتضی هم همینطوری همش بغلش میکنی خیلی زود متوجه اشتباهاتت میشی و معذرت خواهی میکنی،مثلا میگی مامان ببخشید که تو تختم نخوابیدم ببخشید ،با یه لحنی هم میگی آدم دلش ریش میشه حالا بماندکه دوباره همون کارها رو تکرار میکنی برای خوابیدنت هم که برنامه ها داریم،اولش که میگی میخوام پیش شما بخوابم و  کلی تو اتاق ما با بابا بازی کنی،بعدش که میبینی بابا خسته میشه و میخواد بخوابه میگی نمیخوام اینجا بخوابم بریم تواتاق خودم ،حالا برنامه های اونجا شروع میشه،کل کتابها تو پهن میکنی  رو زمین و میگی...
18 بهمن 1395

روزانه های43 ماهگی

یک عدد مامان تنبل سلام میکنه عشقدونه این روزها سرم گرم چرم دوزی شده و زیاد وقت آزادندارم،شماهم اصلا عقب نمی مونی و هر کاری که میخوام بکنم پیش قدمی و دلت میخواد انجام بدی،خلاصه مادر دختری کار می کنیم یه وقتهایی هم البته خسته میشی از کار من،میگی بیا بازی و قربونت برم خستگی ناپذیری،معمولا هم دوست داری تو اتاق ما یا خودت بازی کنیم چون میدونی اونجا شش دنگ حواسمون به بازی و شماست تازگیا برای بازی بابا رو بیشتر از مامان قبول داری چون بابا به بازی بیشتر هیجان میده ولی با من معمولا نقاشی وکاردستی و اینجور کارها رو دوست داری،بازی جدیدمون ململه (معلم)بازی هست،یه کاغذ چسبوندیم بالای تختمون و به نوبت معلم و بچه ی مدرسه میشیم(بچه ی مدرسه...
27 دی 1395

یلدای 95

عشقدونه من از یه هفته قبل یلدا من مشغول درست کردن دامن و تاج و دستبند و...برای شما بودم و چند روز قبل یلدا یعنی جمعه که آفتاب هم بود رفتیم پارک سالار مشکات کلی عکسهای خوشگل انداختیم دامنتو بردم و تو پارک تنت کردم،الانم مشغول آماده سازی هستیم وای که من غش کردم برات،آخه این قیافه موشی چی میگه وقتی داشتم ازت عکس می انداختم یه آقایی که به نظر عکاس بودن اومدن و گفتن وای چه خانم خوشگلی،اجازه هست ازش عکس بندازم آخه تو سلبریتی منـــــــی یعنی همش در حال غرغر بودی ،بابامرتضی همش میگفت گندم نخند...
8 دی 1395

روزانه های 3/5 سالگی واولین برف امسال

انارگل خونه ی ما 3/5 ساله شد دختر ناز مامان و بابا چقدر روزهای با تو بودن شیرینه،حسابی سرمون گرمه و گاهی اوقات 24 ساعت و کم میاریم و با خودم میگم من قبل از گندم روزهام چطور می گذشت، عاشق روزمرگی هایی هستم که با تو میگذره و با قد کشیدن تو ما هم کنارت بزرگ میشیم  در طول روز کلا مشغول بازی هستیم و یه دقیقه نمی شینی،بعضی وقتها که خسته میشم و کلی هم کار دارم برات کارتون میذارم تا بشینی یکم ،منم هم استراحت کنم هم به کارهام برسم،کارتون ماشا وخرسه رو انگلیسی دانلود کردیم و خیلی دوست داری و برای آموزش زبان هم خیلی خوبه، یه سری از قسمتهاش تو لپ تاپ بود یه شب دیدم نشستی پشت لپ تاپ و داری باهاش کار میکنی اومدم نگاه کردم دیدم قشنگ تک...
18 آذر 1395

روزانه های 41 ماهگی

عزیزتر از جانم سلام این روزها بهت میگم فلفل،آخه خیلی ورجه وورجه داری و یه دقیقه یه جا بند نمیشی اینم بگم اصلاااا تحمل نداری یکم لحن صدام عوض بشه،میگی چرا منو دعوا میکنی ،در صورتی که من اصلا دعوات نمیکنم فقط لحن صدام جدی میشه،خلاصه خیلییی بهت بر میخوره یه بار که مشغول بپر بپر بودی گفتم گندم مواظب باش،شما هم با یه لحن دلخور و جدی گفتی: دارم بازی میکنم چرا منو دعوا میکنی منم خنده ام گرفت و بهت گفتم فلفل میگی: من از دستت ناراحتم اونوقت تو به من میگی فلفل (آخه همش از رو مبل داری بالا و پایین میپری،بعضی وقت ها هم یه چیزی میره زیر پاهات و سر میخوری) این ماه 20 روز خونه مامان جون بودیم،برای عاشورا و تاسوعا رفتیم و دو هفته...
18 آبان 1395

40 ماهه شدی

انارگل خونه ی ما 40 ماهه شده و تو این روزها تغییراتتو خیلی حس میکنیم،کم کم ازخردسالی به کودکی پا می ذاری و هر روز به خاطر داشتنت وسالم بودنت و خانممم بودنت چندین بار خدارو شکر میکنم خوب همیشه که نمیشه تعریف کرد،درسته که خیلی آرومی و اهل لج وغرغر و نیستی ولی خوب یه اخلاقهای خاص خودتو داری،مثلا هیچ چیزو درجا قبول نمی کنی وهمش داری میگی نه  میگم گندم نهار بخوریم میگی نه،میگم گندم جیش داری میگی نه،میگم گند م بخوابیم میگی نهههه،با این خوابیدنت که همیشه بحث داریم،با اینکه خیلی خواب آلو هستی و بعدازظهرها باید دوساعت بخوابی ولی حتی اگه خیلی خسته هم بشی حاضر نیستی بخوابی  خیلییی مامانی شدی و ازم جدا نمیشی،همش دنبالمی و...
22 مهر 1395

عید قربان95

برای تعطیلات عید قربان امسال از پنجشنبه 18ام رفتیم و تا جمعه ی بعد که 26ام بود موندیم صبح 18ام با دایی یاسین رفته بودیم شهرداری چون یکم خرید داشتم این رشته پروانه رو گرفته بودی،میخوام برات دستبندش کنم داری سعی میکتی ژست بگیری وتعادلتم حفظ کنی هر دفعه میریم شهرداری دوست داری این اتوبوس هایه برقی که گذاشتن برای رفت و آمد تو قسمتهایی که ماشین نمی تونه بیاد سوار شیم پنجشنبه ساعت 5 راه افتادیم و وقتی از رامسر رد می شدیم رفتیم سر خاک حبیب،چقدر دیر فهمیدیم اینجاست خونه ی عزیز هم همیشه دور این ستونی عید قربان هم مثل هر سال خونه ی بابا جون بودیم با عمه مریم و عمو جما...
28 شهريور 1395