یلدای 95
عشقدونه من از یه هفته قبل یلدا من مشغول درست کردن دامن و تاج و دستبند و...برای شما بودم و چند روز قبل یلدا یعنی جمعه که آفتاب هم بود رفتیم پارک سالار مشکات کلی عکسهای خوشگل انداختیم
دامنتو بردم و تو پارک تنت کردم،الانم مشغول آماده سازی هستیم
وای که من غش کردم برات،آخه این قیافه موشی چی میگه
وقتی داشتم ازت عکس می انداختم یه آقایی که به نظر عکاس بودن اومدن و گفتن وای چه خانم خوشگلی،اجازه هست ازش عکس بندازم
آخه تو سلبریتی منـــــــی
یعنی همش در حال غرغر بودی،بابامرتضی همش میگفت گندم نخندیـــــــــــــــــا، اون موقع میخندیدی
بس که تو این برگها دوییدی آخرشم خوردی زمین،بابا سریع اومدگرفتت و منم یکم دورتر بودم اول عکس انداختم بعد اومدم،بعد چند روز بهم میگفتی من خوردم زمین چرا نیومدی منو بگیری
سریع لباسهاتو پوشوندم،آخه یکم سرد شده بود و آفتاب رفته بود،داشتم از بابا عکس می انداختم که گریه میکنی و میگی بریم خونه
شب یلدا سه شنبه بود و ما قرار بود سه نفری باشیم ولی شب قبلش خبردار شدیم که عموی بابا مرتضی فوت کردند و ما هم صبح سه شنبه ساعت 4 راه افتادیم و 9 رسیدیم،شما پیش مامان جون موندی و من و بابا رفتیم برای تدفین
خواهرهای زندایی مهدیس هم اومده بودن و دسته جمعی شب یلدا خونه مامان جون اینا بودیم