گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

گندم طلائی ما

عید قربان95

1395/6/28 9:54
412 بازدید
اشتراک گذاری

برای تعطیلات عید قربان امسال از پنجشنبه 18ام رفتیم و تا جمعه ی بعد که 26ام بود موندیم

صبح 18ام با دایی یاسین رفته بودیم شهرداری چون یکم خرید داشتم

این رشته پروانه رو گرفته بودی،میخوام برات دستبندش کنم

داری سعی میکتی ژست بگیری وتعادلتم حفظ کنی

هر دفعه میریم شهرداری دوست داری این اتوبوس هایه برقی که گذاشتن برای رفت و آمد تو قسمتهایی که ماشین نمی تونه بیاد سوار شیم

پنجشنبه ساعت 5 راه افتادیم و وقتی از رامسر رد می شدیم رفتیم سر خاک حبیب،چقدر دیر فهمیدیم اینجاست

خونه ی عزیز هم همیشه دور این ستونی

عید قربان هم مثل هر سال خونه ی بابا جون بودیم با عمه مریم و عمو جمال،امسال مهمون ویژه هم داشتیم که بابا ومامان و خواهرهای زندایی مهدیس بودن

از چند وقت قبل از عید میگفتی باباجون گوفوند(گوسفند)بزرگ بگیره من روش بشینم

پشت صحنه مشغول کشتن وتمیز کردن گوسفند هستن

گندمی وحلما کوچولو

بعداز ظهر عید همگی رفتیم پارک محل چون قرق شکنی عناب بود،وقتی اونجایم کلا با سوگندی

24ام تولد من بود که با یک شب تاخیر گرفتیم

دایی امین و زندایی مهدیس هم به سلامتی رفتن سر خونه و زندگیشون،البته اگه خدا بخواد قراره بعد عید براشون عروسی بگیریم ولی الان چون دایی مون فوت کرده نمیشه،خونه شون هم بابلسر کنار دریاست و روبروی دانشگاه دوره ی کارشناسی من،از پنجره دریا مشخصه و شما همش تو بالکن بودی و به همه میگفتی خونه زندایی دریاداره تا بالاخره جمعه رفتیم دریا و من و زندایی هم اومدیم تو آب و کلی با هم آب بازی کردیم

 

پسندها (6)

نظرات (3)

مامان هانیه
29 شهریور 95 16:23
عیدتون با تاخیر مبارک گندم جونم ای جونم عکس هات یکی از یکی قشنگ تر
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
خیلی خیلی ممنونم از شما دوست عزیزم
گیلدا
3 مهر 95 13:25
عیدت مبارک گندم طلایی. همیشه به گشت و شادی
مامان آنیسا
19 مهر 95 15:08
چه دختر نازی چه عکسای خوشکلی همیشه خوش باشی خوشکلم