و بالاخره روزی که منتظرش بودیم
دخترکم،شاپرکم میخوام از روزی بنویسم که متفاوت ترین روز زندگی من و بابا بود،شب قبل من و بابا ومامان جون عکسهای آخرین لحظات بارداری ذو گرفتم،منم ی شام سبک که ی بشقاب سوپ بود خوردم آماده میشدم برا فردا،باباجونم اومده بود که فردا باهامون باشه اون شب راحت خوابیدم استرس نداشتم اما استرسو تو صورت مامان جون میدیدم،بابا اون شب تو پیج فیس بوکش نوشت: فردا صبح هدیه خدا به دستم میرسه،دخترم گندم به دنیا میاد و صبح شد ساعت 6 بیدار شدم نماز خوندم بقیه صبحونه خوردند و ساکی رو که از هفته ی قبل برا شما آماده کرده بودم و برداشتیم و رفتیم به سمت بیمارستان،تو راه ی کمی استرس اومد سراغم راستشو بخوای باورم نمیشد،توی مسیر ی بارم نتونستم آیت الکرس...
نویسنده :
مامان منیژه و بابا مرتضی
20:17