گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

گندم طلائی ما

خاطرات بارداری

1392/10/14 14:25
238 بازدید
اشتراک گذاری

اینم بی بی چک                 27 مهر 92 تاریخیه که شاید دقیقا یادم نمونه اما حسی رو که اون روز تجربه کردم الان بعد گذشتن بیش از یک سال هیچ وقت فراموش نمیکنم

اون روز ظهر وقتی از دانشگاه برمیگشتم ی بی بی چک خریده بودم آخه چند روزی بود به بودنت شک کرده بودم،میخواستم فردا صبح استفاده کنم ولی نتونستم طاقت بیارم  و .....بله

ی نینی خیلی کوچولو داشت تو وجود من شکل میگرفت و حضور پر رنگشو با دو تا خط کم رنگ رو بی بی چک بهم نشون داد

من از اول مهر اومده بودم خونه مامان جون اینا آخه باید میرفتم دانشگاه و بازم از بابایی جدا شده بودم،وقتی زنگ زدم و بهش گفتم که ی نی نی داریم ی شوق و ذوقی اومد تو صداش که هنوز یادمه مامانی


خلاصه عزیزم 24 آبان مامانی اومد رشت تا با بابا برن پیش خانم دکتر و شما رو ببینن،صدای قلب کوچولوت قشنگ ترین صدایی بود که تا حالا شنیده بودم 

شما اون روز 10 هفته بودی و خیلی خیلی کوشولو

اینم عکس اون روز شما                        روزها به خوبی میگذشت خیلی خانم بودی گندمی،نه ویاری نه حالت تهوعی(البته ببخشیدا)اصلا انگار نه انگار باردارم،دل تو دلمون نبود که بدونیم دختری یا پسر مامان جون همش میگفت دخمله ولی بابا میگفت پسره            6 دی روزی بود که فهمیدیم ی دخمل تو راه داریم اول به دایی امین زنگ زدم و گفتم گندم خانم بهت سلام میرسونه  آخه تو خونه ما همه دختر میخواستن بعدشم بابایی به عمه ها خبر داد که نی نی مون دخمل طلاست

 اون روز قرار گذاشته بودیم که ی لباس بخریم برا نی نی تا مامانی ی عکس بارداری خوشگل با اون لباس بندازه

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)