گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

گندم طلائی ما

عید93وخانواده سه نفره ما

دخترک ناز من با ی عالمه حرف اومدم:  اول اینکه دخترکم تو 10 ماهگی به خوبی راه میره البته هنوز آروم میری ولی کل خونه رو راه میری و دوست نداری بشینی،اولین قدمتو تو هفته ی دوم عید برداشتی و تو این دو هفته خیلی پیشرفت کردی گلم   مامانی اصلا با اسباب بازی هات بازی نمی کنی و به چیزهایی که دست مامان و بابا میبینی علاقه داری   همش سر کابینت هایی و تا حالا هم چند تا تلفات داشتیم،دیروز به بابا گفتم برا کابینت ها قفل بزنیم،دیگه چیکار کنیم از دست آتیش پاره   بو و بابا رو هم علاوه بر قبلی ها میگی  ی هفته قبل عید عزیز و عمو محسن اومدن رشت 2 روز موندن و با هم برگشتیم،ی روز با هم رفتیم کاسپین وای خیلی سرد بود اصلا ...
28 فروردين 1393

دخترم 9ماهه شد

        شاپرکم،9 ماه که همه چیزمون شدی و هر روز نسبت به روز قبل بیشتر بهت وابسته میشم و با کارات حسابی دلبری میکنی چند روزه یاد گرفتی مامان و بابا رو بوس کنی،وقتی میگیم گندم بوس کن لبهاتو باز میکنیو میچسبونی به صورتمون بعد از عروسی فاطمه حسابی دس دسی میکنی حتی وقتی داری گریه میکه هم دست میزنی الهی مامانت فدات شه انقدر این چندروز اذیت شدی برا دندونات،هنوزم خیلی گریه میکنی دوتا گلدون شکوندی که فددددددددای سرت عزیزم همه جاهای خطرناک خونه میری و همش باید چشمون بهت باشه اولی چیزیکه گفتی ب ب بود که روزی صد بار میگی،علاوه بر اون دد،م م،کخ،ی ی،ن ن هم میگی نمیدونم چرا ولی سرتو میزنی به دیوار و زمین و...
19 اسفند 1392

هورااااااا اولین مروارید دخترم نیش زد

       اناردونه دونه  دختری داریم دردونه          یه چند روزه دخترم     گرفتار دندونه         توی دهان گندم     یه گل زده جوونه          گل نگو مرواریده   مثل طلای سفیده   بالاخره دندون کوچولوی ما داره در میاد البته الان اندازه ی نقطه ست،ان شالله آش دندونی رو وقتی رفتیم مازندران درست میکنیم ومامانی داره گیفت مهمونها رو درست میکنه عزیزم   خدایاشکرت که دخترمون سالمه ...
16 اسفند 1392

عروسی عروسی

25 بهمن عروسی دختر عمه مامانی بود و ما دو هفته زودتر رفته بودیم،این دو هفته خیلی خوش گذشت همش مهمونی بودیم ولی از وقتی که برگشتیم خونه همش بهونه گیری میکنی میخوای که بغلم باشی بس که اونجا تو بغل همه بودی روز جهازبرون بس که بغل شدی دیگه کلافه ای   دو روز قبل عروسی که دستتاتولاک زدیم البته به سختی چون باید وقتی که خواب بودی لاک میزدیم، ولی بابایی گفت نباید میزدی که حق داشت آخه همش دستت تو دهنت بود ولی خیلی خوشگل شده بود عزیزم     شب عروسی قبل رفتن به سالن،گندم و دسته گل عروس   آخرشب دیگه خسته شدی و لباس راحتی پوشیدی   گندمی و سوگندی   همه دیوونه این خندیدنتن البته وقتی میخندی چشاتتو م...
4 اسفند 1392

اولین روز برفی

گندمی امسال تو رشت برف زیادی زده بود ولی من و شما رشت نبودیم آخه برا عروسی فاطمه رفته بودیم مازندران خونه مامان جون اینا،چقدر دلم میخواست ازت تو برفهاعکس بگیرم اما مثل اینکه خدا ما رو دوست داشت و کیاکلا هم برف اومد البته نه به اون شدت اما خوب بود،روز اول که خیلی کم بود ما هم شال و کلاه کردیم و رفتیم تو حیاط عکس انداختیم    اما روز بعد حسابی همه جاسفید شد                به سختی تونستیم این چند تا عکسرو بگیریم آخه همش میخواستی بری تو برفها،این کاپشن خوشگلم دایی امین برا شماخریدن عزیزم دایی یاسین ی گلوله برف درست کرد و داد بهت ولی وقتی دست زدی و دیدی سرده دیگه بهش د...
3 اسفند 1392

هشت ماهگی

دختر گلم چقدرزود داری بزرگ میشی،از اون روزهایی که هنوز نمیتونستی گردن بگیری خیلی نگذشته و تو روزبه روز جلوی چشامون قد کشیدی،یاد گرفتی بشینی،چهار دست و پا بری و الان داری سعی میکنی بایستی و مامان و بابا میدونن که دخترشون زودتر از اونچه که فکر میکنن بزرگ میشه  عاششششششششششقتیم شاپرک     خوب حالا ازکارهایی که انجام میدی برات بگم: بهخوبی چهاردست و پا میری و همه جای خونه هستی و باید حسابی حواسمون بهت باشه    کتابها رو میریزی بیرون و میخوای بری اون تو   هر چی هم که حواسمون بهت باشه بازم ی بلایی سر خودت میاری،اینجا هم دستتو با اتو سوزوندی بمیییییییییرم برات مامانی   هر چیزی رو میگیری و ...
1 اسفند 1392

مهمونی تولد

شب یکشنبه 2 تیر که مصادف بود با شب نیمه شعبان به افتخار شما شام دادیم که تقریبا همه فامیلهای مامان و بابا بودن،چون هوا خوب بود تو حیاط فرش گذاشتیم و خانومها و بچه ها اونجا نشستن،شما اون روز 16 روزت بود البته ما روز 10 مهمونی میدیم ولی چون ما رشت بودیم مهمونی رو با تاخیر برگزار کردیم،شام اون شب خیلی خوشمزه شده بود،بازم دست بابا جون و مامان جون درد نکنه                         قربونت برم که انقدر راحت خوابیدی،کلی مهمون اومدن شما رو ببینن مهمونهامو لطف کردن و به شما کادوهای خوشگلی دادن البته بیشترش پول بود که ما هم باهاشون برات 2تا النگو دیگه شکل همون که مامان جون کادو...
30 بهمن 1392

نکن دختر خطرناکه

گندمی دیشب ی کار خطرناکی کردی،وقتی یادم میاد تنم میلرزه،خدا بهمون خیلی رحم کرد دیشب مثل همیشه 9:30 خوابیدی و منم گذاشتمت تو گهواره اما بعد نیم ساعت صداتو شنیدم اومدم که پستونکتو بدم بهت وای دیدم لبه گهواره رو گرفتی و واستادی و گهواره داره تکون میخوره،هر لحظه امکان داشت بیفتی و اگه می افتادی از اون ارتفاع یک متری نمیتونم تصور کنم که چی میشد برای همین من و بابا امروز قراره گهواره رو ببریم اون طرف تخت که اگه ی موقعی در اومدی بیای رو تخت خدایا شکرت که به خیر گذشت                                                 &nbs...
5 بهمن 1392

مهمون داشتیم

گندم خانمی  عمو مهدی و خاله مرضیه اومده بودن پیشمون و این چند روز خیلی خوش گذشت و باهاشون میرفتیم پیکنیک جمعه رفتیم سراوان هوا عالی بود و جنگل بدونه برگ خیلی خوشگل بود                                                                                             مثلا برا شما اسباب بازی اورده بودم ولی طبق معمول تحویل نگرفتی و با چیز دیگه بازی میکنی   وقتی باد میزد هوا ی کمی سرد میشد،دخترم شب...
1 بهمن 1392

هفت ماهگیت مبارک عزیزم

گندم کوچولوی من این روزها خیلی سعی میکنه چهار دست و پا بره اما خوب هنوز کوشولو و زود خسته میشه                                                                         حالا خسته میشه                           اسباب بازی های جدید گندمی                                       &n...
24 دی 1392