گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

گندم طلائی ما

مهمونهای گندمی

 عزیزدلم توهفته ی گذشته کلی مهمون داشتیم،گفتم مهمونهای گندمی چون همه شون به خاطر شما اومده بودن ،اولیش دایی یاسین بود که پنجشنبه اومده بود و تا سه شنبه موند،میخواست بیشتر بمونه ولی چون دایی امین رفته بود اردبیل ومیخواست برگرده تصمیم گرفت بره آخه دیگه زورش میاومد با اتوبوس بره 5تیر با دایی یاسین رفتیم سیاهمزگی شفت،غذا درست کرده بودم که کنار آبشار افطار کنیم ولی چون آبشارش تو دل جنگل بود و همه ی کسایی که بودن اونجا دیگه داشتن میرفتن ما هم تند تند غذا خوردیم و برگشتیم،البته یکم ترسیدیم چون دیگه تاریک شده بود ، میخواستیم جایی دیگه نگه داریم ولی شما تا نشستی تو ماشین خوابیدی بس که آب بازی کرده بودی ولی جای خیلی خوشگلی بود &n...
13 تير 1394

گرمای تابستون وآبتنی تو حیاط و دریا

دوباره اومدم تا از این روزهای نفسم بگم اول بگم که هوا خیلی گرمه و شدیدا شرجی و ما هم اکثرا تو خونه ایم،آخه امسال ماه رمضون بعد دوسال میتونم روزه بگیرم و دیگه با وجود گرما انرژی نمی مونه بیرون بریم،اما استخر دخترکو راه انداختیم و تو حیاط حسابی آب بازی میکنه       آموزش شنا توسط بابا   بله دخترک زیرآبی میره     بعداز اینگه گندمی اعلام خستگی کنه اون آبو میریزیم تو باغچه،گندمی داره به باباش تو اینکار کمک میکه   واینم کرال پشت   2تیر هم غذا درست کردم و با دوستامون رفتیم کاسپین تا بچه ها حسابی اونجا آبتنی کنن   فک...
10 تير 1394

تولدت مبارک بابا مرتضی

عشقدونه مامان امروز تولد بابا مرتضی ست برای همین دیشب براش یک تولد کوچولو گرفتیم ،به قول شما  تولد بازی  کردیم   عشقولانه های پدر و دختری     ایشالله صد وبیست سال دیگه سایه ات بالای سر ما بمونه عزیزم ...
1 تير 1394

ماسوله 25 خرداد

خیلی وقت بود میخواستیم نازدونه رو ببریم ماسوله اما فرصت نمیشد،ما زیاد ماسوله رفتیم آخه هر مهمونی میاد برامون دوست داره بره ماسوله رو ببینه بس که جای قشنگیه،آخرین باری که رفته بودیم گندمی تو دل مامانش بود جاده ی زیبای فومن     پارک فومن و مجسمه های قشنگش             قبل از ماسوله رفتیم باغ پرندگان       آخ قربون ژست گرفتنات         خیره به زیبایی طاووس شده بودی   عاشق بدو بدو کردنی دیگه   ماشین سواری هم کردی که خیلی خوشت او...
29 خرداد 1394

تعطیلات خرداد+اولین شهر بازی

خیلی عجیب بود که ما 3 روزتعطیلی رو موندیم رشت البته دودل بودیم برای رفتن از طرفی مامان جون هم میگفت بیاین اینجا برای گندم تولد بگیریم،ولی واقعا نمیشد من خیلی کار داشتم،برای همین موندیم،من از صبح تا عصر به کارام میرسیدم،غروب هم میرفتیم بیرون از سه شنبه شروع میکنم،شب نیمه شعبان بود اولش رفتیم برای شما ی کفش خوشگل خریدیم بعدشم رفتیم مولودی آماده برای رفتن   خدارو شکر با کالسکه هیچ مشکلی نداری و اگه4 ساعتم بیرون باشیم توش میمونی،ی وقتهایی هم میای بیرون یکمی راه میری دوباره میشینی،بعضی وقت هام پشت و رومیشینی     اینم کفش های خوشگل گل دختر   قبل از اینکه مولودی شروع بشه رف...
27 خرداد 1394

روزانه های بیست وچهار ماهگی

سلام عشقدونه ی من ببخشید که دیر به دیر وبتو آپ میکنم آخه این ماه اصلا فرصت نداشتم،همش درس وامتحان وسمینار،اصلا وقت نداشتم درست وحسابی باشما بازی کنم،وقتایی که حوصله ات سر میرفت میاومدی جزوههامو میبستی و میگفتی: درس نه...درس بسه الان دیگه جمله میگی و خیلی حرف زدنت پیشرفت کرده بهت میگیم پستونکت چی شد،میگی: هاپو خو (هاپو خورد) البته بعضی روزها یکسره میکنی و همش میگی: مانیا هاپو خو،مامانو هاپو خو،جیجی هاپو خو،.. کلا هر چی به چشمت بخوره میگی هاپوخورد اسم مامان و بابا وخودتومیدونی ومیگی، ماما میجه،ماتیزا،دندو (dando)بعضی وقتها هم میگی ددو طلا (گندم طلا) عاشق فیلم شمعدونی هستی،وقتی شروع میشه بی حرکت میشینی و تماشا ...
26 خرداد 1394

تولدت مبارک فرشته ی صورتی ما

و... دخترکمون دو ساله شد این دو سال بهترین سالهای زندگی مامان وبابا بود،دو سالی که لحظه به لحظه شاهد بزرگ شدن میوه ی دلمون بودیم،فرشته ای که روز اول حتی میترسیدم بغلش کنم بس که کوچولو ونحیف بود،وحالا این فرشته برامون آواز میخونه و میرقصه و ما گاهی اوقات یادمون میره که دخترکمون همون فرشته کوچولوییه که 18 خرداد 92 ساعت 8:22 دقیقه از جسم مادرش جدا شد و شد یک انسان مستقل که البته حتی نمیتونست گردن بگیره گاهی اوقات نوزادی گندمی یادمون میره و وقتی ی نی نی میبینیم میگیم وای خدای من شکرت که دخترمون انقدر بزرگ شده امسال هم به خاطر امتحان مامان نتونستیم بریم کیاکلا برای تولدت عزیزم،قرار بود همینجا دوستامونو دعوت کنیم که اونها هم نبودن ...
19 خرداد 1394

بیست و سه ماهگی نازدونه

سلام قند ونباتم... دیگه شمارش معکوس برای تولدت شروع شده و این روزها فکر تولدتم که چیکار کنم،آخه چند تا برنامه دارم حالا کدومش اجرا بشه خدا میدونه  این ماه خیلی ماه سختی بود،مریضی از روزهای آخر تعطیلات شروع شدوتا همین الان ادامه داره،اولش که سرما خوردی و بعدشم که اون کهیرهای لعنتی اومدن سراغتو الانم که این ویروس جدیده دست از سرت بر نمیداره،اگه میدونستم قراره انقدر مریض بشی از شیر نمیگرفتمت آخه خیلی ضعیف شدی از کارای این روزها هم بگم که کم کم داری شیطنت هاتو رو میکنی و از دیوار صاف که نه ولی ازمبل و تخت و .. چرا.......بالا میری،به بابا مرتضی میگم گندمی داره شیطون میشه، میگه:خوب باید بشه دیگه انگشت هاتو با هم میشمریم...
19 ارديبهشت 1394

روزهای سخت گذشت

بالاخره تــــــــــــــــــــــــموم شد وبه امیدخدا دیگه پیش نیاد،نه برای گندم ونه برای هیچ بچه ای گندمی 4 روز تو بخش ایمونولوژی بیمارستان کودکان 17 شهریور تحت نظر دکتر چراغی فوق تخصص آسم و آلرژی بستری بود،خدا رو شکر همون آژیوکت اولی که براش گذاشته بود خوب مونده بود ودیگه لازم نبود دستای کوچولوی دخترم سوراخ بشه،این چندروز هم تو بیمارستان یک لحظه یک جا ننشست وهمش داشت میگشت،به همه ی اتاقها سر زده بود وبا همه دوست شده بود،وقتی پتوی عزیزشو میذاشت رو سرشو راه میرفت همه ذوق میکردن و ازش عکس میگرفتن ی روز ی گروه دانشجو اومده بودن با خودشون کلی بادکنک آورده بودن و با بچه ها بازی میکردن وکلی بچه ها رو خوشحال کردن،گندمی هم که پای ثابت همه ...
7 ارديبهشت 1394

بیمارستان

کهیرهای گندم جدی تر از اون چیزی بود که فکر میکردیم،بعد از انجام آزمایش متوجه شدیم که به آنتی بیوتیکی که دو هفته پیش خورده حساسیت داشته انقدر کهیرها گسترده شده بودن روبدنش که دکتر ها هم تعجب میکردن و دکترش گفت باید بستری بشه،از دیروز بستری شده و به هیچ وجه دوست نداره بمونه اونجا،همش میگه: بابا،ماشین،بیم د د،بدو بدو خدایا مشکل بچه ام جدی نباشه،آخه دکتر میگفت بچه ای که به دارو واکنش داده باید کبد وکلیه اش هم تست بشن
2 ارديبهشت 1394