گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

گندم طلائی ما

تولد 6 سالگی عشقدونه

شش ساله شدنت مبارکمون باشه نفس تولد 6 سالگیت خیلی برات خاص بود چون اولین باری بود که کلی مهمون داشتیم و همش میگفتی مرسی که برام تولد گرفتین خیلی بهم خوش گذشت،آخه من دورت بگردم که همش تشکر میکنی برای تولدت از یه ماه قبل برنامه ریزی کرده بودیم که مهمونهامون بیان که با خودمون 23 نفر بودیم واعضای جلسه ی خانوادگی همه بودن غیر دایی امین و زندایی مهدیس که جاشون حسابی خالی بود آخه زندایی ماه آخرشه و نمیتونست این همه راه تو ماشین بشینه و بیاد مهمونها از سه شنبه 14 خرداد اومدن وجمعه 17 ام رفتن و تولد شما رو 16 ام گرفتم یعنی دوروز زودتر   بریم سراغ عکسها تو برای ما دنیاییییییییی کیک و پیراهنت انتخاب خودت بود ...
24 خرداد 1398

در آستانه ی 6سالگی

سلام به عشقدونه ی ما چیزی به پایان6سالگی نمونده و دخترکمون خانمی شده واسه خودش،یه خانم همه چیز دان،خیلی دوست نداری برات توضیح بدیم و میگی خودم میدونم😉 این ماه همش دنبال مدرسه بودیم و تو یه پست مفصل در موردش می نویسم چون زیادفرصت ندارم میرم سراغ عکسها بازی های آخر شبی پدر دختری جلو فروشگاه یه شب با خاله مهسا دخترونه شام رفتیم بیرون ادا  ادا همش ادایی جمعه بابا داشت به باغچه می رسید شما هم باهاش پایین بودی و این گلدون و آوردی گفتی مامان برات گل کاشتم😍 یه انیمیشن دیدی که دختره باله کار میکنه،کار شب و روزت شده بود انجام تمریناتش و میگی منو کلاس باله بنویس،شما تمرین میکردی و منم تمرین عکاسی،به...
24 ارديبهشت 1398

عید 98

سلام عشقدونه سالی که گذشت خیلی خوب بود و البته از لحاظ کاری سخت،سختی که عاشقش بودیم و خستگی که به جون خریدیم برای ساختن آینده ای که انتظار داریم عید 98 اولین عیدی بود که ما تو خونه ی خودمون سال تحویل بودیم و این یکی از آرزوهای من بود،همیشه دو سه روز قبل عید میرفتیم کیاکلا،وقتی سال تحویل شد با قدمهای مبارک شما از ته قلبم مطمئن شدم که امسالم سال خوبیه،یه چیزی و میدونی دخترم،من آدم آرزوهای کوچیکم شاید خیلی ها براشون مهم نباشه ولی من با آرزوهای کوچیکم انرژی میگیرم برای محکمتر قدم برداشتن برای هدفهای بزرگ امسال تا 12 شب فروشگاه بودیم و بعدش اومدیم خونه و تا من سفره ی هفت سین بچینم،شما لباس عیدتو پوشیدی و قرآن به دست دم در بودی،بعد سال تح...
1 ارديبهشت 1398

عیدانه های 98

مثل هر سال خریدهای عیدتو برات میذارم تا یادگاری بمونه برات چون زیر سرافونی دوست ندارم این شنل و گرفتم روی پیراهنت بپوشی ست های اسپرت لباس راحتی،البته دو دست دیگه قراره تو راه برات بگیریم چون بچه گونه هایی که برامون اومده سایز شما نیست این کفشو مامان جون و باباجون اینجا بودن برات خریده بودن مبارکت باشه عشقم ...
29 اسفند 1397

ماه نگار 69

عشقدونه سلام روزهای خیلی شلوغی و داریم میگذرونیم و من و بابا میدونیم که کم برات وقت میذاریم ولی تمام سعیمون اینه که همون مدت کم هم مفید باشه این ماه دوسری مهمون داشتیم،سری اول عمه عالیه اینا و عمه اعظم اینا بودن که پنج شنبه 18 ام اومدن و یکشنبه 21 بهمن برگشتن و ما طبق معمول مغازه بودیم و خودشون تنها میرفتن بیرون،یه روز هم که تو شهر میخواستن دور بزنن شما باهاشون رفتی سری بعد هممامان جون وباباجون بودن که 8 بهمن اومدن وجمعه 10 ام برگشتن با پازلت همه رو سرگرم کرده بودی یه شب رفتیم روبروی پارک شهر و بستنی خوردیم،بارون می بارید واز سرما می لرزیدیم😂 از اینکه کاری و باهم انجام بدیم خیلی لذت میبری و منم سعی میکنم تو همه ی ...
26 اسفند 1397

ماه نگار 68

عشقدونه سلام این ماه خیلییی خوب بود،عروسی خاله فاطمه رو داشتیم که 26 و 27 دی بود و یه هفته رفتیم کیاکلا و دوتایی موندیم،اولین مسافرت مادر دختری مونو رفتیم و چقدر از قبلش ذوق اتوبوس سوار شدنو داشتی،از شنبه 22 دی رفتیم و شنبه بعدش برگشتیم،بابا مرتضی پنجشنبه اومد و باهم برگشتیم و هر روز و شبش تواین هفته مهمونی بودیم و بعد چهار ماه واقعا بهش احتیاج داشتیم کلاس زبان جدیدی میری و عاشقشی ،کانون کودکان برتر اسمتو نوشتم،خداروشکر خیلی دوسش داری واز همه مهم تر داری دختر عمه میشی و چقدررر همه مومن برای نی نی دایی و زندایی ذوق داریم😍 بریم سراغ عکسها اتوبوس vip بودوخیلی راحت،برات پتو آورده بودم ولی از بس ذوق داشتی نه خودت خوابیدی ...
22 بهمن 1397

ماه نگار 67

عشقدونه سلام خاطرات این ماه و دو روز زودتر دارم برات میذارم،سرم شلوغه به خاطر همین از فرصتی که داشتم استفاده کردم این ماه تو مهد جشن شب یلدا داشتین که یکشنبه 26 آذر بود و چهارشنبه اش هم عکاسی با تم یلدا داشتین،دوتا تولد هم داشتین که عکسهاشو برات میذارم از آموزشهای مهدت بگم که خیلیییی یاد گرفتن حروف و دوست داری و همش تو کتابها و تو خیابون حروفی رو که یاد گرفتی پیدا میکنی و می خونی از این ماه برنامه ی خوابتو عوض کردم و دیگه بعدازظهرها نمی خوابونمت و عوضش شب ساعت 9 می خوابی وصبح خیلی سر حالی بعدازظهرها من یه چرتی میزنم چون شدیدا بهش نیاز دارم و هر بر بیدار میشم یه جوری خودتو سرگرم کردی،عاشق این کلاژ شدم دخت...
17 دی 1397

یلدای 97

عشقدونه سلام یلدات مبارک باشه گلم،ان شالله سالهای سال با دل خوش کنار هم شب یلدا رو جشن بگیریم امسال شب یلدا مهمون داشتیم،مامان جون و باباجون و دایی یاسین مهمونمون بودن که پنج شنبه صبح اومدن وشنبه صبح رفتن ویلدا باهم بودیم و جایی دایی امین وزندایی مهدیس خیلییییییی خالی بود مامان جون برات یه پیراهن بافته بود که شب یلدا بپوشی،امسال هوا باهام همکاری نکرد وهمش بارون بود ونشد تو فضای باز ازت عکس بندازم،ان شالله سر یه فرصت مناسب عکسهای خوبی میگیرم ویترین فروشگاههم یلدایی زده بودیم و شما رفتی تو ویترین یعنی هر کی رد میشد کلی خنده اش میگرفت رفتی لامپهارو خاموش کردی و نمی گذاشتی کسی چیز...
2 دی 1397

ماه نگار 66

عشقدونه با تاخییر سلام هر چی هم سرم شلوغ باشه نوشتن خاطرات ماهانه ت حالمو خوب میکنه و انجامش میدم این ماه از طرف مهد رفتین بازدید آتشنشانی و کلی چیز یاد گرفتین  و هر کدومتون آتیش خاموش کردین یه اردو دیگه هم داشتین که نمایش عروسکی تو مجتمع خاتم النبیا بود دندانپزشکی هم رفتین برای چکاب دندونهاتون،این عکس فضای بازی مجتمع دندانپزشکی آپاداناست،البته این عکسهایی که الان گذاشتم عکسهایی هست که مربی ها با گوشی هاشون میگیرن و عکس و فیلمهای اصلی و بعدا بهمون میدن چون هر جا میرین فیلمبردار باهاتون هست وقتی موهاتو سشوار میکشم قدشو نشون میده عاشق اینی که موهات تو صورتت باشه ...
27 آذر 1397

ماه نگار 65

دردونه سلام اول از هر چیز باید ازت تشکر کنم که انقدر با ما همکاری میکنی و تغییرات و پذیرفتی و اینو بدون که من و بابا به شما افتخار میکنیم و هر کاری میکنیم برای راحتی شماست این ماه سه سری مهمون داشتیم،اولیش دایی امین و زندایی مهدیس و دوست دایی و خانواده شون بودن که چهارشنبه 27 مهر اومدن پیشمون و فرداش باهاشون رفتیم شهرداری یکم دور زدیم و جمعه صبح هم با هم رفتیم قلعه رود خان و دایی  اینا شنبه صبح رفتن سری دوم عمو مهدی دوست بابامرتضی بود که دوشنبه 7 آبان اومدن و این دفعه مثل همیشه نبود و ما نمی تونستیم باهاشون جایی بریم، چهارشنبه رفتن اردبیل و جمعه شب اومدن دوباره پیشمون و شنبه صبح برگشتن سری بعدی هم مامان جون و باباجو...
18 آبان 1397