گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 92

سلام عشقدونه واقعا دیگه از این همه قرنطینه و کرونا و ماسک و تنها بودن کلافه شدی،بازم خداروشکر که مغازه هست واونجا سرمون گرمه و صد هزار بار بیشتر شکر که سالمیم،چندوقته همش میگی چرا ما پیش خانواده هامون نیستیم من دلم براشون تنگ میشه،که البته حق داری،6 ماه بود که نرفته بودیم کیاکلا ومامان جون وباباجون هم به خاطر بسته بودن راه ها 3ماهی بود که نیومده بودن،برای همین یهویی تصمیم گرفتیم بریم ودوتایی با اتوبوس رفتیم و بلیط 12 شب گرفتیم که هم خلوت باشه وهم شما بخوابی،شنبه 20دی راه افتادیم وحدود 8 صبح خونه مامان جون اینا بودیم و حسابی غافلگیرشون کردیم چون بهشون نگفته بودیم،تا جمعه موندیم و جمعه مامان جون وباباجون مارو رسوندن رشت و تا یکشنبه موندن وی...
3 اسفند 1399

ماه نگار 91 ویلدای 99

سلام عشقدونه تو این ماه شب یلدا رو داشتیم که انقدررر از چند روز قبلش ذوق داشتی و میگفتی مامان سفره بچینیم و ما هم سه نفری سفره انداختیم بابامرتضی هم چند سال بود که با انحراف داخلی بینیش درگیر بودو خیلی اذیتش می کرد وبالاخره جراحی کرد،تاریخ جراحیش 9 دی بود که باید ساعت 12 بیمارستان می بودیم و من از قبلش با مامان دینا هماهنگ کرده بودم و ساعت 11 بردمت اونجا وشب اومدم دنبالت بابا بعد جراحی 10 روز خونه موند و منم تا 3 روز مراقبش بودم و بعدش خداروشکر رو به راه شد ومن میرفتم فروشگاه و شما با بابامرتضی خونه می موندی یه برف کوچولو هم داشتیم که از چند روز قبل هواشناسی گوشیمو چک میکردی و منتظرش بودی اینم از سفره یلدامون که کوچولوهه ولی ب...
16 بهمن 1399

ماه نگار90

سلام عشقدونه،خیلی دیر اومدم که بنویسم برات نگم از مشغولی هامون که وقت سر خاروندن نمی مونه،ولی اینجا جاییه که نوشتن وثبت بخشی ازخاطراتت حس خوبی بهم میده دوهفته ی اول آذر رو خونه نشستیم چون دوباره همه جا قرنطینه شد و فروشگاه ها تعطیل،منم بهترین فرصتو داشتم تا برات شال وکلاه ببافم که دوتا ست بافتم حالا یه سری که یادم میاد رو مینویسم وعکسهاشو میذارم مشق نوشتن تو بالکن رفته بودیم شهرداری یکم کاموا بخریم برای دو هفته ی قرنطینه تا سرم گرم باشه مانکن جذاب کی بودی😉 این سلفی های تو آینه تو کجای دلم بذارم اعداد دیجیتالی،هرچهارشنبه یه کاردستی درست میکنید وتوگروه کلاسیتون می ف...
12 بهمن 1399

ماه نگار 89

عشقدونه سلام این ماه بچه ی زرنگی شدم ودارم سر تایم وبلاگتو آپدیت میکنم😉 نگم برات از این روزها که خیلیییییی چالش داریم،من میفهمم که چقدر از مدرسه نرفتن ناراحتی وچقدررر احتیاج داری به بازی با همسن و سالانت وچقدررر انرژی داری که داری اذیت میشی،سر درس وبرنامه یه روز برنامه می نویسی ویه روز بی خیالی خلاصه خیلی روزهای پرچالشیه دوچرخه سواری روز جمعه،تازگی ها دوربینو بر میداری وکلی عکس میگیری و بعدش در مورد عکسهایی که گرفتی حرف می زنیم،در مورد کادر بندی ونور و کلا هدفت از گرفتن اون عکس و اینکه چی برات جالب بود که ازش عکس انداختی میگی مامان خونه سنجابه یکی از عکسهات ...
18 آبان 1399

ماه نگار88

عشقدونه سلام اومدم باخاطرات این ماهت،اول بگم که عکسهایی که تو وبلاگت میذارم رو بهت یاد دادم و خودت حجمشو کم میکنی،کلا به  کارهای کامپیوتری خیلی علاقه داری و بابامرتضی داره بهت word یاد میده از مدرسه مجازی بگم که هم خوبی داره و هم بدی،خوبی هاش اینه که هر تایمی که فرصت داریم و حس و حال درس خوندن هست شروع میکنیم و با توجه به شرایط خودمون درس می خوانیم،برای هر درس گفتگو میکنیم و...ولی بدی هم داره که اصلا حسو حال مدرسه رونداره و چون معلمتونم ندیدین و فقط فیلم میبینید و تکلیف حل میکنید و دل نمی دی و همین باعث میشه که تنش داشته باشیم و بابامرتضی همش داره بینمون صلح میکنه😅 اینماه سه سری مهمون داشتیم،سری اول دایی یاسین بود که 25 شهریور ...
29 مهر 1399

ماه نگار 87

عشقدونه سلام بریم که اتفاقات این ماه رو برات بنویسم از اول شهریور کلاس نقاشی میری که سبکشو خیلی دوست دارم و دقیقاا همون چیزیه که می خواستم،نقاشی همراه با تقویت خلاقیت و اعتماد بهنفس،و کلا تعدادتون تو هر کلاس 3 نفره و همه ماسک دارید،احساس کردم خیلییی احتیاج داری با همسن هات در ارتباط باشی چون همش میای فروشگاه و درگیر کارهای بزرگترها شدی و از اون طرف هم مدرسه و کلاس زبانتم آنلاینه و با کسی در ارتباط نیستی یکم شهریور که داشتم تقویم و نگاه میکردم گفتم آخ جون شهریور رسید و شما هم گفتی مامان نزدیک تولدته،اون روز من بردمت مغازه و خودم رفتم مدرسه چون جلسه داشتیم،وقتی داشتم برمی گشتم دیدم   دو تا اس ام اس برداشت از کارتت بهم رسیده ...
22 شهريور 1399

ماه نگار 86

عشقدونه سلام ما بعد از غیبت کبری برگشتیم و دیگه نگم برات که چقدررر کار داشتم،هم تو خونه هم فروشگاه صبحها وگاهی هم عصرها میریم فروشگاه وشما کارت میکشی و دریافتی با شماست که برای هر کارت هزار تومن میگیری و میگی میخوام پول جمع کنم دستبند بخرم،هدفمون از اینکار اینه که پول در آوردن رویاد بگیری و مهمتر از اون مدیریت مالی و برای درآمدی که داری برنامه داشته باشی این ماه نوبت دندونپزشکی داشتیم و اون دندونی که عفونت کرده بود رو کشیدی و فضانگه دار گذاشتیم،دوتا دندون نیش بالا که از 6 ماه پیش لق شده بود هم تو این ماه افتاد که یه دونشو دست آوا(پرسنل جدیدمون) خورد و افتاد وسط فروشگاه و یه دونه دیگه شو خودت که داشتی نخ می کشید کشیدی افتاد بعد ای...
30 مرداد 1399

18 اسفند تا 18 تیر

سلام عشقدونه خاطرات 4 ماه رو دارم تو یه پست برات می نویسم و علت این همه تاخیر هم میگم تمام اسفند که تو قرنطینه شدید خونگی بودیم خومون رو با آزمایش وپازل و تمیز کردن خونه وانواع بازی ها سرگرم می کردیم،یه من از استرس فقط میشستم وجای نمونده بود که تمیز نکرده باشیم،خیلی نگران باباجون و مامان جون بودم واصلا قصد نداشتیم برای عید هم بریم اونجا تا اینکه مامان جون مریض شد،حدودا از 20 اسفند با تهوع و سردرد رفت دکتر و احتمال کرونا دادن و گفتن برو خونه استراحت کن،ولی حالش همش بدتر میشد تا اینکه 25 اسفند تو بیمارستان روحانی بستری شد ومن دیگه دلم طاقت نیاوردو 27 ام با هم راه افتادیم رفتیم مامان جون 29 ام مرخص شد با حال عمومی نسبتا خوب وما اونجا م...
20 مرداد 1399

ماه نگار 81

سلام عشقدونه بعدمدتهااا دارم وبلاگتو آپ میکنم،البته توپست بعدی علت این همه تاخیر رو میگم وسط تابستون دارم عکسهای برفی و زمستونی میذارم،20 بهمن برف سنگینی بارید و قرار بود برای ما مهمون بیاد،مهمونهامون هم عمه اعظم اینا، عمو محسن و عمو مجتبی اینا بودن،بنده خداها تو برف گیر کرده بودن و 24 ساعت طول کشید تا برسن وما خیلی نگران بودیم ولی مگه میشه گندمو نبرد برف بازی اول تو حیاط بعد هم محوطه پشت خونه مون که خیلیییییی برف نشسته بود   ذوقتو قررربون به قول خودت الاف ساختی برف تا چند روز مونده بود،عمو اینا که رسیدن ...
25 تير 1399

ماه نگار80

سلام عشقم تند تند دارم وبلاگت و آپ میکنم تا خاطرات عقب افتاده رو بنویسم برات،این روزها که به خاطر شیوع بیماری کرونا توخونه ایم وقت زیادی داریم برای کارهای مختلف که یکیش هم سر و سامون دادن به وبلاگت هست،خدا خودش این ماجرا رو ختم به خیر کنه این ماه دو سری مهمون داشتیم،سری اول مامان جون وباباجون بودن که مثل همیشه دو روز موندن سری بعدهم عزیزجون بودن که 9 بهمن اومدن ودوهفته پیشمون بودن با مامان جون اینا رفته بودیم سقالکسار با بابامرتضی پدالو سوار شدین مامان جون داشت برات شال وکلاه می بافت این بازی هم با مامان جون وبابا جون رفتیم بازباران و برات گرفتن فرو...
7 اسفند 1398