گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 65

1397/8/18 23:00
524 بازدید
اشتراک گذاری

دردونه سلام

اول از هر چیز باید ازت تشکر کنم که انقدر با ما همکاری میکنی و تغییرات و پذیرفتی و اینو بدون که من و بابا به شما افتخار میکنیم و هر کاری میکنیم برای راحتی شماست

این ماه سه سری مهمون داشتیم،اولیش دایی امین و زندایی مهدیس و دوست دایی و خانواده شون بودن که چهارشنبه 27 مهر اومدن پیشمون و فرداش باهاشون رفتیم شهرداری یکم دور زدیم و جمعه صبح هم با هم رفتیم قلعه رود خان و دایی  اینا شنبه صبح رفتن

سری دوم عمو مهدی دوست بابامرتضی بود که دوشنبه 7 آبان اومدن و این دفعه مثل همیشه نبود و ما نمی تونستیم باهاشون جایی بریم، چهارشنبه رفتن اردبیل و جمعه شب اومدن دوباره پیشمون و شنبه صبح برگشتن

سری بعدی هم مامان جون و باباجون بودن که پنجشنبه 10 ابان قبل از ظهر رسیدن و جمعه غروب برگشتن

جمعه 20 مهر سه تایی رفتیم اسکله و قدم زدیم،یه بارون ریزی می بارد و هوا عاااالی بود

دوچرخه ات خیلی وقت بود که تو خونه بود،اون روز با خودمون بردیم وحسابی بازی کردی

اصلا مهمترین دلیلی که رفتیم اسکله باقالی خوردن بودخندونک

میگی مامان من ژست فرار میگیرم ازم عکس بگیر

23مهر تهران کلاس داشتیم که ساعت 3 صبح راه افتادیم که 8 اونجا باشیم وساعت 5 عصر کارمون تموم شد و راه افتادیم سمت رشت،انقدررر خسته شده بودی که از در کارخونه خوابیدی تا منجیل

اینجا دیگه خسته شده بودی و داشتی بهونه میگرفتی که ما دوربین و دادیم دستت و سرت گرم شد

شهرداری با دایی امین اینا

دوست دایی امین یه پسر کوچولو داشت به اسم تیام،قبل اینکه بیان که میگفتی من باهاش دوست نمیشم اما وقتی اومدن و دیدی پسر آرومیه باهاش دوست شدی

از بازارچه برات یه فرفره خریده بودم و حسابی سرتون گرم شد

فرداش هم رفتیم قلعه رود خان

با خاله حکیمه

دخمل هالیدی پوش خودم

ما بعد نهار اومدیم رشت و دایی اینا رفتن ماسوله و شب اونجا موندن

قرتی خانم آماده شدی بری تولد تو مهد

آخ دورت بگردم جوجه ی مقنعه پوشمحبت

مانکن فروشگاهی دیگه

سنجش کلاس اول امسال و زودتر انجام دادن و ما سه تایی تونو بردیم سنجش و نگم برات که مدرسه رو رو سرتون گذاشته بودین سه تایی

بعدشم آیلین و دینا و مامانهاشون اومدن خونه مون و کلی تو خونه بازی کردین

با مهگل دم در فروشگاه،مثل همیشه اصلا با هم نمی سازین

و واکسن 6 سالگی که دو روز تب داشتی و دستتو تکون نمی دادی

برای جایزه هم رفتیم فروشگاه باز باران که همیشه کتاب برات میگیرم و جو خیلی با حالی داره و چند تا کتاب و بازی گرفتی

این دفعه با خاله مهسا رفتیم و اون یهویی این عکسو انداخت

اینم کتابها وبازی ها

وسرگرمی هات تو فروشگاه

پسندها (4)

نظرات (1)

گیلداگیلدا
30 آبان 97 15:13
ای جونم ماشالله خانم شدهمحبت