گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 65

دردونه سلام اول از هر چیز باید ازت تشکر کنم که انقدر با ما همکاری میکنی و تغییرات و پذیرفتی و اینو بدون که من و بابا به شما افتخار میکنیم و هر کاری میکنیم برای راحتی شماست این ماه سه سری مهمون داشتیم،اولیش دایی امین و زندایی مهدیس و دوست دایی و خانواده شون بودن که چهارشنبه 27 مهر اومدن پیشمون و فرداش باهاشون رفتیم شهرداری یکم دور زدیم و جمعه صبح هم با هم رفتیم قلعه رود خان و دایی  اینا شنبه صبح رفتن سری دوم عمو مهدی دوست بابامرتضی بود که دوشنبه 7 آبان اومدن و این دفعه مثل همیشه نبود و ما نمی تونستیم باهاشون جایی بریم، چهارشنبه رفتن اردبیل و جمعه شب اومدن دوباره پیشمون و شنبه صبح برگشتن سری بعدی هم مامان جون و باباجو...
18 آبان 1397

ماه نگار 64

عشقدونه سلام ،اومدم با خاطرات این ماه 24 شهریور تولدم بودکه بابامرتضی و خاله مهسا یه سورپرایز عالیییی برام داشتن و تو فروشگاه یه شب زودتر برام تولد گرفتن و من هم غافلگیر شدم و هم خیلیییی خوشحال از داشتن همچین مرد فرشته ای آخه با مشغله ی کاری که داره اصلا فکرشو نمیکردم یادش بمونه تعطیلات عاشورا وتاسوعا رو داشتیم که صبح تاسوعا راه افتادیم سمت کیاکلا و فردای عاشورا هم برگشتیم رشت،بعد سه ماه رفته بودیم و حسابی دلم برای همه تنگ شده بود و شما جمعه صبح کلی گریه کردی که چرا انقدر زود داریم میریم یه اتفاق دیگه هم آبسه کردن دندونت بوده و ما خیلیییی ناراحتیم،به خاطر بی سوادی یه دکتر احمق که دندونت و بد ترمیم کرده بود کلی درد و تب و تحم...
17 مهر 1397

اولین روز پیش دبستانی

عشقدونه ی ما کی انقدر بزرگ شدی که مدرسه ای شدی،اصلا باورم نمیشه برای پیش دبستانی همون مهدی که پارسال رفتی ثبت نامت کردم چوم هم محیط و مربی هاشو دوست داشتی و هم دوستهاتو،دلم نیومد هم امسال محیطتو عوض کنم هم سال بعد،انشالله سالی پر از یادگیری و شادی داشته باشی البته با یه روز تاخیر رفتی چون اول مهر تب شدید داشتی به خاطر آبسه ی دندونت سپردمت به خدا اسم مربی امسال تون خاله کتی هست و این گلدون بنفشه رو براش بردی فرمتون همون پارسالیه ست و مال شما هم نونو بود به حدی که امروز همه تعجب کردن چقدر تمیز مونده اینم وسایل پیش دبستانی که شن جادویی و رنگ انگشتی توشون نیست چون یه...
2 مهر 1397

ماه نگار 63

عشقدونه سلام روال زندگیمون به کل تغییر کرده،اوایل یکم بهونه میگرفتی که بابا کجاست،آخه بابامرتضی معمولا ظهرها فروشگاه و باز نگه میداره،ولی کم کم داری عادت میکنی و خیلی اونجا رو دوست داری فعلا شنبه ها  و دوشنبه ها مهد میری و روزهای دیگه صبح ها با هم میریم فروشگاه،عصرها هم بعدیه استراحت حسابی که معمولا 3 ساعت میخوابی بازم میریم فروشگاه،البته اخیرا بعدازظهرها کمتر میریم آخه من تو خونه خیلی کار دارم و اینکه از مهر دیگه بعدازظهر نمیریم چون شما پیش دبستانی میری و کلی کار داری از تغییرات دخترکمون بگم که حسابی معاشرتی شده،مشتری که میاد یه سلام خوش امدید خوشگل میگی و رو لب همه خنده میاری،و خیلی جاها میگی مامان من در خدمت مشتری با...
2 مهر 1397

ماه نگار 62

باتاخیر ســـــــــــــــــــلام یعنی هر چی از حواس جمعیت بگم کم گفتم،تو اوج بازی با دینا حواست به حرفهای من و مامان دینا هست،این ماه یه بار رفتیم خونه ی دینا اینا و یه بار هم رفتیم خونه ی آیلین هر چند وقت در میون گیر میدی به یه جمله ای که معمولا از تی وی میشنوی،یه مدت میگفتی: تو خوبی،همه یه چیزیشون میشه (تیکه ای از یه فیلم سینمایی بود)الانم میگی: نهصد هزار تومن هم خوبه ها (تو تبلیغ شهر فرش شنیدی) آب بازی سه تا وروجکها یکی از جاهایی که دوست داری نقاشی بکشی اینجاست داری اسمتو رو برچسب مینویسی که بچسبونی به پاستلت بازم دریا،این دفعه منم اومدم تو آب و سه تایی یه دو ساعتی آب تنی کردیم آ...
18 مرداد 1397

یه شروع جدید

دخترکم بالاخره تونستیم کاری و که سالها دنبالش هستیم و شروع کنیم و نمایندگی برند تعطیلات(هالیدی) بگیریم،خیلییییی براش دوییدیم،خیلی انتظار کشیدیم ولی بالاخره تونستیم و با شروع این کار روال زندگیمون خیلی تغییر میکنه ولی ما سه تا با هم از پس هر کاری به خوبی بر میایم شعبه مون تو گلسار خیابون 107 هست،11مرداد افتتاحیه داشتیم ومامان جون و باباجون و دایی یاسین و عزیز وعمه اعظم و عمه عالیه و عارفه هم اومده بودن روز افتتاحیه مهمون های زیادی داشتیم ولی چون خاله ایده و آرنیکا زودتر از همه اومده بودن فقط فرصت شد با اونها عکس بندازیم ...
13 مرداد 1397

ماه نگار61

عشقدونه سلام تو ذهنم خیلییی حرف هست برای نوشتن امیدوارم بتونم همه شونو کم کم برات بنویسم،دختر مهربون من بازی کردن هات عوض شده و همش دوست داری در قالب یه نقشی فرو بری و بازی کنی  و ما هم که بخواییم باهات بازی کنیم باید دیالوگهایی که از قبل بهمون میگی و بگیم،به بابا مرتضی میگم گندم فیلمنامه نویس میشه از فیلمهای ماه رمضون بچه مهندس و دوست داشتی و خیلی احساساتی میشدی و می اومدی بغلم میکردی و میکفتی مامان هیچ وقت منو نذار جایی و بری به شدت به من وابسته ای و دم به ساعت میای بغلم میکنی و خیلی حواست بهم هست،البته اینم بگم منم همینطورم،نمیدونم درسته یا نه،اولویت زندگیمون شدی،راحتیت،خوش گذشتن بهت و ...،زمانی بهمون خوش میگذره که ش...
20 تير 1397