گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار74+تولد نی نی خوشگلمون

سلام عشقدونه دخمل خوشگلمون به دنیا اومد ومن عمه شدممممممم ونگم بر ات که چقدررر ذوقشو دارم و ذوقشو داری،یه دخمل خوشگل مثل خودت به اسم نیروانا ما هم برای جشن ده نی نی رفتیم و چند روز موندیم اینم دخمل نازمون بمونید برای هم خواهرهای ناز داشتیم چمدون می بستیم روز جشن،منم که بساط عکاسیم همه جا برپاست یعنی جوری عاشقشی که از چشات معلومه آقایون تو حیاط بودن یه اتفاق مهم دیگه هم این بود که ماشینمون و فروختیم،یه مدت بود اذیتمون میکرد و ما هم فروختیمش و وبا اتوبوس برگشتیم داریم میریم با دینا دوچرخه سواری با ...
25 مرداد 1398

ماه نگار73+تولد بابامرتضی

عشقدونه سلااااام تابستون گرم و پرکاری رو داریم میگذرونیم،شما شنبه دوشنبه و چهارشنبه صبح از 10تا 1 کلاس زبان هستی و روزهای دیگه هم با من میای فروشگاه،عصرها هم گاهی میریم فروشگاه،گاهی با دینا وخاله معصومه میریم پارک یا خونه شون یا اونها میان خونه مون این ماه ثبت نام مدرسه اتو داشتیم که به سختی انجام شد،آخه تو یه مدرسه هیئت امنایی اسمتو نوشتیم که برا فرهنگی هاست و با کلی آشنا و پارتی تونستیم ثبت نام کنیم،این مدرسه رو بعد کلی تحقیق پیدا کردیم،اول میخواستیم یه مدرسه غیر انتفاعی محدوده ی گلسار پیدا کنیم،کلی هم مدرسه دیدیم ولی همه شون یا ساختمون مدرسه خیلی کوچیک بود و هر کلاسی نهایتا 10 نفر بودن،یا وعده ی نهار داشت که من و بابا اصلا دوست نداش...
21 تير 1398

جشن پایان سال پیش دبستانی

عشقدونه ما پیش دبستانی رو با یه جشن مفصل پشت سر گذاشت جشن روز 22 خرداد تو سالن برگزار شد و از یک ماه قبل برای جشن زحمت کشیدین هم شما بچه ها که کلی شعر و دکلمه حفظ کرده بودین هم خانم مدیر و مربی های گل شعر هایی که اجرا کردین سلام،پدر،مادر،حقوق کودک،مهدکودک که به زبان گیلانی بود،گل گندم،rainbowe،وطنم پاره تنم،ایران ای مرز پرگهر،سرود ملی،سه تا آیه که توحید وناس وکوثر بود،خداحافظ ورقص محلی با لباس محلی داشتین،هر کدومتونم یه حرف رو یاد گرفته بودیم و شعرشو میخوندین شما تو جشن دکلمه خدا رو داشتی و شعر حرف (ب)،و کلی شعر گروهی که با دوستات اجرا کردی جشنتون حدود 6 ساعت طول کشید،خیلیییی عالی بود و همه کلی از دیدنتون ذوق میکردیم،عکسهایی که ا...
4 تير 1398

ماه نگار 72

عشقدونه سلام این ماه همش تو ماه رمضون بود و من و بابا روزه بودیم و تقریبا جایی نرفتیم عصرها می رفتیم توحیاط بازی میکردیم و شما هم صبحها میرفتی مهد چون جشن پایان سالتون تو مهد بود کلی شعر داشتین که باید تمرین میکردین تو مهد هم تقریبا خوندن و یاد گرفتی و خاله کتی خیلی ازت راضیه و هر دفعه زیر مشقهات چیزی مینویسه اسم خاله کتی و نوشتی و اونم نوشته عاشقتم یه مدت بود میگفتی ذره بین می خوام منم قبلا یکی برات گرفته بودم ولی خوب نبود و این دفعه یه حرفه ای شو برات گرفتم کلی هم مورچه هارو باهاش نگاه کردی و دست و پاهاشونو شمردی و در موردشون حرف زدیم یه هسته ی ازگیل گرفتی و تو گلدون کاشتی ت...
26 خرداد 1398

تولد 6 سالگی عشقدونه

شش ساله شدنت مبارکمون باشه نفس تولد 6 سالگیت خیلی برات خاص بود چون اولین باری بود که کلی مهمون داشتیم و همش میگفتی مرسی که برام تولد گرفتین خیلی بهم خوش گذشت،آخه من دورت بگردم که همش تشکر میکنی برای تولدت از یه ماه قبل برنامه ریزی کرده بودیم که مهمونهامون بیان که با خودمون 23 نفر بودیم واعضای جلسه ی خانوادگی همه بودن غیر دایی امین و زندایی مهدیس که جاشون حسابی خالی بود آخه زندایی ماه آخرشه و نمیتونست این همه راه تو ماشین بشینه و بیاد مهمونها از سه شنبه 14 خرداد اومدن وجمعه 17 ام رفتن و تولد شما رو 16 ام گرفتم یعنی دوروز زودتر   بریم سراغ عکسها تو برای ما دنیاییییییییی کیک و پیراهنت انتخاب خودت بود ...
24 خرداد 1398

در آستانه ی 6سالگی

سلام به عشقدونه ی ما چیزی به پایان6سالگی نمونده و دخترکمون خانمی شده واسه خودش،یه خانم همه چیز دان،خیلی دوست نداری برات توضیح بدیم و میگی خودم میدونم😉 این ماه همش دنبال مدرسه بودیم و تو یه پست مفصل در موردش می نویسم چون زیادفرصت ندارم میرم سراغ عکسها بازی های آخر شبی پدر دختری جلو فروشگاه یه شب با خاله مهسا دخترونه شام رفتیم بیرون ادا  ادا همش ادایی جمعه بابا داشت به باغچه می رسید شما هم باهاش پایین بودی و این گلدون و آوردی گفتی مامان برات گل کاشتم😍 یه انیمیشن دیدی که دختره باله کار میکنه،کار شب و روزت شده بود انجام تمریناتش و میگی منو کلاس باله بنویس،شما تمرین میکردی و منم تمرین عکاسی،به...
24 ارديبهشت 1398

عید 98

سلام عشقدونه سالی که گذشت خیلی خوب بود و البته از لحاظ کاری سخت،سختی که عاشقش بودیم و خستگی که به جون خریدیم برای ساختن آینده ای که انتظار داریم عید 98 اولین عیدی بود که ما تو خونه ی خودمون سال تحویل بودیم و این یکی از آرزوهای من بود،همیشه دو سه روز قبل عید میرفتیم کیاکلا،وقتی سال تحویل شد با قدمهای مبارک شما از ته قلبم مطمئن شدم که امسالم سال خوبیه،یه چیزی و میدونی دخترم،من آدم آرزوهای کوچیکم شاید خیلی ها براشون مهم نباشه ولی من با آرزوهای کوچیکم انرژی میگیرم برای محکمتر قدم برداشتن برای هدفهای بزرگ امسال تا 12 شب فروشگاه بودیم و بعدش اومدیم خونه و تا من سفره ی هفت سین بچینم،شما لباس عیدتو پوشیدی و قرآن به دست دم در بودی،بعد سال تح...
1 ارديبهشت 1398