گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

گندم طلائی ما

دو ماهگی گندمی

جونم برات بگه مامانی ی کمی دل درد داشتی و وقتی میذاشتیمت توی تاب آروم میشدی                            اونی هم که زیر لباسته کیسه آب گرمه تصمیم گرفتیم به شما پستونک بدیم،خواستیم اول امتحان کنیم که میگیری یا نه                         مثل اینکه دوست داری                       البته پستونکو به راحتی نگرفتی و مینداختی بیرون،هنوزم وقتی خوابت میگیری عزیز دل مامان خوب حالا بریم حموم آب بازی                 &nbs...
17 دی 1392

اولین روزهای 3نفره بودنمون

مامانی میخوام از روزهای بگم که ی نی نی کوچولو بودی: 2 روز اول هنوزم خوب شیر نمیخوردی بمیرم مامان گشنه بودی همش جیغ میکشیدی که صدات تا تو پارکینگ میرفت،دیگه با قاشق به شما شیر میدادیم یا شیر مامانو میریختیم تو شیشه شیر و میخوردی روز سوم آماده شدی که بری مطب آقای دکتر برا ویزیت،آزمایش زردی دادی زردی شما 12 بود و آقای دکتر گفتند که 2 روز دیگه دوباره آزمایش بدی بعد از اومدن از مطب دکتر آروم خوابیدی گلم                                    دکتر بهمون گفته بود که نباید با شیشه به شما شیر بدیم چون عادت میکنی ما هم رابط سینه گرفتیم و شما دیگه...
15 دی 1392

و بالاخره روزی که منتظرش بودیم

دخترکم،شاپرکم  میخوام از روزی بنویسم که متفاوت ترین روز زندگی من و بابا بود،شب قبل من و بابا ومامان جون عکسهای آخرین لحظات بارداری ذو گرفتم،منم ی شام سبک که ی بشقاب سوپ بود خوردم آماده میشدم برا فردا،باباجونم اومده بود که فردا باهامون باشه اون شب راحت خوابیدم استرس نداشتم اما استرسو تو صورت مامان جون میدیدم،بابا اون شب تو پیج فیس بوکش نوشت: فردا صبح هدیه خدا به دستم میرسه،دخترم گندم به دنیا میاد و صبح شد ساعت 6 بیدار شدم نماز خوندم بقیه صبحونه خوردند و ساکی رو که از هفته ی قبل برا شما آماده کرده بودم و برداشتیم و رفتیم به سمت بیمارستان،تو راه ی کمی استرس اومد سراغم راستشو بخوای باورم نمیشد،توی مسیر ی بارم نتونستم آیت الکرس...
14 دی 1392

شمارش معکوس

گلکم بعد عید دیگه نتونستیم بریم مازندران،هفته های آخر بارداری رو میگذروندم و همه چی عالی بود فقط کمر درد داشتم که عادی بود آخه ی نی نی توپولی تو دلم بود و داشت آماده میشد که به جمع ما زمینی ها بپیونده فرشته کوچولوی من اون روزها بد جور جاش تنگ شده بود و داشت معده مامانی رو سوراخ میکرد هر چی جلوتر میرفتیم من دلتنگ تر میشدم،آخه من خیلی بارداریمو دوست داشتم هنوزم بعد گذشت 7 ماه از تولدت دلم برا اون روزها تنگ میشه(خوب شاید بعدها ی نی نی دیگه آوردیم کسی چه میدونه ) همه کارا انجام شده بود،عکسهای بارداری خوشگلی با بابایی گرفتیم،دکتر بیهوشی ویزیتم کرد و دکتر روز شنبه 18 خرداد رو تاریخ زایمان قرار دادن مامان جون از ی هفته قبل اومده بود رشت تا ...
14 دی 1392

سیسمونی

10 فروردین رفتیم خرید برا دخملی،وای که چقدر سیسمونی خریدن کیف داره البته قبلشم ی کمی خرید کرده بودیم کاموا گرفتیم و مامان جون کلی لباس ناناز برات بافت،مامان جون و باباجون برامون سنگ تموم گذاشتن و هر چی خواستیم رو خریدن البته بابایی میگفت کاش خودمون میخریدیم،دستشون درد نکنه الهی                                                                                                      ...
14 دی 1392

خاطرات بارداری

                 27 مهر 92 تاریخیه که شاید دقیقا یادم نمونه اما حسی رو که اون روز تجربه کردم الان بعد گذشتن بیش از یک سال هیچ وقت فراموش نمیکنم اون روز ظهر وقتی از دانشگاه برمیگشتم ی بی بی چک خریده بودم آخه چند روزی بود به بودنت شک کرده بودم،میخواستم فردا صبح استفاده کنم ولی نتونستم طاقت بیارم  و .....بله ی نینی خیلی کوچولو داشت تو وجود من شکل میگرفت و حضور پر رنگشو با دو تا خط کم رنگ رو بی بی چک بهم نشون داد من از اول مهر اومده بودم خونه مامان جون اینا آخه باید میرفتم دانشگاه و بازم از بابایی جدا شده بودم،وقتی زنگ زدم و بهش گفتم که ی نی نی داریم ی شوق و ذوقی اومد تو صداش که هنو...
14 دی 1392

بدون عنوان

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام دخملی بالاخره بعد کلی دست دست کردم امشب تصمیم گرفتم برات ی وبلاگ درست کنم درست کنم البته تا حالا تو ی دفتر مینوشتم که الان همه شو منتقل میکنم عزیزم
13 دی 1392