گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

گندم طلائی ما

اولین روزهای 3نفره بودنمون

1392/10/15 10:41
219 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی میخوام از روزهای بگم که ی نی نی کوچولو بودی:

2 روز اول هنوزم خوب شیر نمیخوردی بمیرم مامان گشنه بودی همش جیغ میکشیدی که صدات تا تو پارکینگ میرفت،دیگه با قاشق به شما شیر میدادیم یا شیر مامانو میریختیم تو شیشه شیر و میخوردی

روز سوم آماده شدی که بری مطب آقای دکتر برا ویزیت،آزمایش زردی دادی زردی شما 12 بود و آقای دکتر گفتند که 2 روز دیگه دوباره آزمایش بدی

بعد از اومدن از مطب دکتر آروم خوابیدی گلم

                                  دکتر بهمون گفته بود که نباید با شیشه به شما شیر بدیم چون عادت میکنی ما هم رابط سینه گرفتیم و شما دیگه راحت شیر میخوردی

اما سردردهای من شروع شد و پشتش حالت تهوع،فقط میتونستم آب بخورم

2روز بعد دوباره برا آزمایش رفتی زردی شما شده بود 14 و باید بستری میشدی،وقتی مامان جون اومد خونه و من کریر خالی رو دستش دیدم فقط گریه کردم،میدونستم چیزی نیست و زود میای خونه ولی من دلم برات تنگ میشد،دلم برا چشای نازت تنگ میشد

کارم شده بود گریه و سردردهامم بیشتر شد و همچنان چیزی نمیخوردم

چهارشنبه شب عزیز و دخترعمه آرزو شما اومدن رشت،شما جمعه مرخص شدی تو این 2 روز فقط ی بار دیدمت ولی شیر میدوشیدمو بابایی میبرد بیمارستان تا به شما بدن

عزیز و آرزو یکشنبه برگشتن خونه و دوشنبه 10 شما بود و مامان جون شما رو برد حمام آروم وساکت بودی ولی ی بار قبلش هم رفته بودی حما م که خیلی جیغ جیغ کردی

قبل از حمام   گل دراومد از حموم

سه شنبه دایی امین اومدن دنبالمون تا بریم مازندران ما هم فرداش رفتیم

و اولین عروسی که شما رفتی عقد دخترعمو کوثر مامان بود که شما 13روزه بودی ولی دخترم من هنوز حالت تهوع داشتم به زور اونجا نشسته بودم و هنوز نخوردن کباب اون روز تو دلم مونده ناراحت برا همین نتونستم از شما عکس بگیرم ولی چند تا عکس از روزهای دیگه میذارم

                       خوابیدنتم که نگو مامان جون تا اذان صبح بیدار بودی و ما به نوبت بغلت میکردیم و راه میرفتیم

تو این عکس ساعت 4صبح اینجوری بیداری دخملی

                       چقدر خوشگل میخوابی گلم

                                  اولین باری هم که خودم شما رو حموم کردم 21 روزت بود خیلی کوچولو بودی یکم میترسیدم سر بخوری عزیزم ولی خوب از پسش بر اومدم،ما 18 روز مازندران بودیم و بعدش دایی امین ما رو برگردوند رشت و زندگی 3 نفره ما رسما شروع شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)