گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار61

1397/4/20 12:40
603 بازدید
اشتراک گذاری

عشقدونه سلام

تو ذهنم خیلییی حرف هست برای نوشتن امیدوارم بتونم همه شونو کم کم برات بنویسم،دختر مهربون من بازی کردن هات عوض شده و همش دوست داری در قالب یه نقشی فرو بری و بازی کنی  و ما هم که بخواییم باهات بازی کنیم باید دیالوگهایی که از قبل بهمون میگی و بگیم،به بابا مرتضی میگم گندم فیلمنامه نویس میشهچشمک

از فیلمهای ماه رمضون بچه مهندس و دوست داشتی و خیلی احساساتی میشدی و می اومدی بغلم میکردی و میکفتی مامان هیچ وقت منو نذار جایی و بری

به شدت به من وابسته ای و دم به ساعت میای بغلم میکنی و خیلی حواست بهم هست،البته اینم بگم منم همینطورم،نمیدونم درسته یا نه،اولویت زندگیمون شدی،راحتیت،خوش گذشتن بهت و ...،زمانی بهمون خوش میگذره که شما خوشحال باشی

یه مشکلی هم که تازگیا داری اینه که از صدای بلند میترسی مثلا وقتی داری میری تو اتاقت میگی مامان حرف نزنین تا من برم و بیام،یا وقتی بابا حیاط باشه و بخوای بری تو حیاط میگی مامان شیر آب و باز نکن تا من برم پایین(از صدای پمپ میترسی)

این ماه برای عید فطر رفتیم کیاکلا،25 تیر عید فطر بود و ما چهارشنبه 23 ام راه افتادیم و تا دوشنبه موندیم وقتی برمیگشتیم عزیز هم آوردیم با خودمون و عزیز تا شنبه پیشمون موند

بعد نهار راه افتادیم ولی شما زیاد نهار نخورده بودی و غذاتو آوردم تو ماشین خوردی

این میله قسمت محبوبته تو خونه ی عزیز

شب عید فطر که پنجشنبه بود بابامرتضی برای بابابزرگ سالگرد گرفت،قبلش رفتیم سر مزار

دخترعموها تو حیاط مسجد

روز عید فطر قرار بود بریم بیرون که برنامه اش جور نشد و بعد از نهار با عموجمال اینا رفتیم خونه ی دایی امین،قبلش با مامان جون و بابا جون و زندایی و سوگند و زنعمو رفتیم لب دریا

این پیراهن خوشگلو مامان جون برات بافته و دامنشم پارچه خریده بودم و زنعمو سادات دوخت بهش،خیلی دوسش داشتی و این چند روز همش تنت بود و با اینکه برات کلی لباس برده بودم ولی بالای سر مامان جون ایستادی و میگفتی زود باش تمومش کن،خودتو تند کنقه قهه

شنبه شب هم جلسه نوبت من بود که خونه ی مامان جون گرفتیم و چون چند روز بعدش تولد بابامرتضی بود،به صورت غافلگیری براش تولد گرفتیم

قبلش رفته بودیم سر زمین خاله مهرانگیز تا یکمی توت فرنگی بچینیم

اینم کیک تولد

البته چون تولد شما وبابا دوهفته فاصله داره و اون روز بین تولدها بود هم شمع 5 گذاشتم رو کیک هم 38

فرصت عکس گرفتن نداشتم همین چند تا هم سوگند انداخته،مهمونها هم لطف کردن کادو دادن که البته همش نقدی بود و گذاشتم تو قلکت

یکشنبه شب رفتیم دنبال زندایی و یکم تو بابلسر قدم زدیم،بستنی خوردیم و منتظر دایی موندیم تا بیاد و شام خوردیم و رفتیم برای بابامرتضی از دوست دایی امین کادوی تولدش کتونی گرفتیم

دوشنبه هم برگشتیم رشت،سلمانشهر نگهداشتیم تا یکم استراحت کنیم

پنجشنبه هم رفتیم دریا،تواین روزهای خیلییییییییی گرم فقط دریا و رودخونه میچسبه

لرز بعد آب بازی

یه عکس بی کیفیت که دوسش دارم

جمعه بعدازظهر هم رفتیم شهرداری و قدم زدیم

صبحها که بابامرتضی داره میره از حالتهایی که میخوابی عکس میگیره و ظهر بهت نشون میده از بس سر و ته میخوابی،این مدل دیگه نوبر بود،البته اولی بار بود که اینطوری شدی و فهمیده بودی بابا داره میره یکم نقش بازی کردی فلفل

تو کارهای خونه خیلی بهم کمک میکنی از جارو کشیدن گرفته تا ظرف شستن،البته من شروع کنم به جارو کشیدن غر غرت شروع میشه که حوصله ام سر میره منم اینجوری سرتو گرم میکنم البته در حین انجام کار مغزم سوتــــــــــــــــــــــ میکشه

مراسم تجلیل از علیرضا جهانبخش بود تو شهرداری

هوا خیلی گرم بود و شما هم خسته شده بودی هم حوصله ات سر رفت،یکم دراز کشیدی و استراحت کردی

اولش تو جمعیت نشسته بودیم ولی زود اومدیم بیرون

جمعه 8 ام تیر رفتیم سمت سراوان،روستای کچا،که یکی از دوستهای بابا معرفی کرده بود،حدود 3 کیلومتر آخر نرسیده به آبشار جاده خاکی بود و خیلی باریک و دو طرفش علف های بلند طوری که خیلی ترسناک بود،منم که ترسو،دیگه پشیمون شده بودم از اومدن و شما همش میگفتی اصلا خونه می موندیم چرا اومدیمخنده

نهایتا به یه آبشار رسیدیم که یه آب باریکه ازش مونده بود ولی رودخونه اش خیلی جای دنج و خنکی بود

دختر چایی دوست من

منتظر پلو کباب

یه همچین جاده ای بود،انگار تو دل جنگلهای آمازون هستی

اثرات جام جهانی،اونی که فلش زدم و میگی پرچم رشتهخندونک

هوا که گرم شده استخر مهدتونم راه انداختن و حسابی کیف میکنین

ذوقتو قربونمحبت

تو حیاط گوجه و فلفل و خیار داریم

دوشنبه 18 تیر که تعطیل بود رفتیم سمت شفت و سیاهمزگی و آبشار زیبای دودوزن

برای رسیدن به آبشار باید یه مسیری و تو جنگل پیاده روی می کردیم که پله ساخته بودن و مسیر زیبایی درست شده بود

نفس که میگن تویییییی

اینجا من می خندونمت و بابا عکس میندازه

چند نفر بالای آبشار داشتن شنا میکردن و آب و نگه می داشتن و فشار آبشار کم میشد و بعد یه دفعه ولش میکرد و آب با یه فشار خیلی زیادی می اومد پایین،خیلی صحنه ی جالبی میشد

اینجا دیگه نزدیک آبشار و قطرات آب حسابی خیسمون کرد

آخه  من دورت بگردم که میخوای سلفی بگیریزیبا

بعدشم اومدیم کنار رودخونه و نهار خوردیم و شما آب بازی کردی

 

پسندها (5)

نظرات (4)

گیلداگیلدا
20 تیر 97 14:34
عزیزم همیشه به گشت و شادیمحبت
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنونم دوست عزیزم💚
مامان و بابای حلما و حسینمامان و بابای حلما و حسین
21 تیر 97 21:55
احسنت 
بسیار پرماجرا و دنبال کردنی و جذاب  بود👌👌👌👌👏👏👏👏👏💞💞🌹🌹🌷🌷🌼🌸🌸💝💝💟💟💖💗
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنونم نظر لطفتونه🙏
مامان صدرامامان صدرا
22 تیر 97 11:08
جای بینطیری بود همیشه به گردش و تفریح🌷🌷🌷
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
جای شما سبز💚
عمه فروغعمه فروغ
24 تیر 97 18:19
همیشه به خوشی و گردش عزیزممحبت
راستی اون بازی دیالوگ ها هم تو خونه ما با وجود آرشیدا به همین شدت برپاستآرام
روز گندم طلایی خونتون مبارکبوس
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنونم دوست مهربونم,از دیالوگها نگین که تمومی نداره😂😂