گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 81

سلام عشقدونه بعدمدتهااا دارم وبلاگتو آپ میکنم،البته توپست بعدی علت این همه تاخیر رو میگم وسط تابستون دارم عکسهای برفی و زمستونی میذارم،20 بهمن برف سنگینی بارید و قرار بود برای ما مهمون بیاد،مهمونهامون هم عمه اعظم اینا، عمو محسن و عمو مجتبی اینا بودن،بنده خداها تو برف گیر کرده بودن و 24 ساعت طول کشید تا برسن وما خیلی نگران بودیم ولی مگه میشه گندمو نبرد برف بازی اول تو حیاط بعد هم محوطه پشت خونه مون که خیلیییییی برف نشسته بود   ذوقتو قررربون به قول خودت الاف ساختی برف تا چند روز مونده بود،عمو اینا که رسیدن ...
25 تير 1399

ماه نگار80

سلام عشقم تند تند دارم وبلاگت و آپ میکنم تا خاطرات عقب افتاده رو بنویسم برات،این روزها که به خاطر شیوع بیماری کرونا توخونه ایم وقت زیادی داریم برای کارهای مختلف که یکیش هم سر و سامون دادن به وبلاگت هست،خدا خودش این ماجرا رو ختم به خیر کنه این ماه دو سری مهمون داشتیم،سری اول مامان جون وباباجون بودن که مثل همیشه دو روز موندن سری بعدهم عزیزجون بودن که 9 بهمن اومدن ودوهفته پیشمون بودن با مامان جون اینا رفته بودیم سقالکسار با بابامرتضی پدالو سوار شدین مامان جون داشت برات شال وکلاه می بافت این بازی هم با مامان جون وبابا جون رفتیم بازباران و برات گرفتن فرو...
7 اسفند 1398

ماه نگار 79

سلام عشقدونه بعدحدودا 3ماه دارموبلاگتو آپ میکنم هم سرم شلوغه هم پشت گوش می انداختم بابامرتضی دو روز رفته بود ماموریت شعب تالش و رضوانشهر و لاهیجان ولنگرود ومن وشما تنها بودیم ومن بعدازظهر می آوردمت مغازه و همون جا مشقهاتو مینوشتی     عاشق سودوکو هستی مامان دینا نوبت دندون پزشکی داشت و دینا رو آورد پیش ما با آیلین ومامانش رفتیم عکاسی پاییزی قربون دوستی هاتون که انقدررر عاشق هم هستین   وقتی از خستگی بیهوش میشی جشن یلدا تومدرسه   داریم میریم جشن یلدا آموزشگاه زبان ...
4 اسفند 1398

ماه نگار 78

سلاااام عشقدونه سریع میرم سراغ عکسها و توضیحاتشو باهاش مینویسم که باتاخییر یک ماهه دارم آپ میکنم و چیزهایی جزیی یادم نمیاد   تفریح جدید راه رفتن روی سقفه،یه بار بابامرتضی بردت اون بالا الان پیشنهاد هر روزت شده برای میلا رسول تو مدرسه جشن داشتین،اینجا هم ناراحتی چون بادکنکت گم شده قربون چشای اشکیت برم،آیلین مهربون دید ناراحتی بادکنکشو داد بهت اینم برنامه هفتگی وطرح تشویقی کلاستون که من و یه نماینده دیگه کلاس درست کردیم براتون این ماه مامان جون اینا اومدن پیشمون و با هم رفتیم صفرا بسته این گلدونم برای خودت گرفتی موش کوچولو تمرین الگو...
1 دی 1398

ماه نگار 77 + افتادن اولین دندان

عشقدونه سلام با یک ماه تاخییر میرم سراغ خاطرات این ماه،دیگه با وجود کارهای خونه و فروشگاه و داشتن بچه کلاس اولی وقت سر خاروندن نمی مونه که البته خداروشکر خیلی خوب پیش رفتی و باهات چونه نمیزنم،فقط اوایل باید بیشتر تمرین میکردیم و موقع املا نوشتن همش ازم میپرسیدی،یه بار بهت گفتم مامان تو کلاس که نمی تونی از معلم بپرسی پس خودت بیشتر فکر کن،بهم میگی نه مامان تو کلاس از بغل دستی ام میبینم(من از خنده پخش زمین شده بودم) این ماه دو سری مهمون داشتیم که سری اول مامان جون و باباجون بودن که برای تعطیلات اربعین اومدن و سری دوم دوست بابامرتضی عمو مهدی و خانومشون و دخترشون مهگل جون بودن که برای تعطیلات شهادت امام رضا اومده بودن کلاس زبانتم شده دوش...
15 آذر 1398

ماه نگار 76+جشن شکوفه ها

عشقدونه مامان و بابا کلاس اولی شده و ما کلی ذوق میکنیم،خیلییی مدرسه رو دوست داری و بیشتر از اون سرویستو،با آیلین تو یه سرویس هستین ولی یه کلاس نیستین،البته خودمون خواستیم چون فرصت پیدا کردن دوست های جدیدو از خودتون میگرفتین توکلاستون 39 نفر هستین و حسابی شلوغه،اما معلمتون خانم ایمانی خیلی خوب میتونه مدیریت کنه و از لحاظ تدریس و رسیدگی به بچه ها هم خیلی راضی هستم،شما ردیف سوم مینشستی که هر هفته  معلم جاهاتونو عوض میکنه،هفته ی سوم ردیف پنجم بودی اومدی خونه میگی من اینجا رو بیشتر دوست دارم آخه میشه کارهای یواشکی انجام داد،پرسیدم مثلا چه کاری،میگی مثلا یه چیزی میبریم مدرسه نشون دوستهامون بدیم😏 سرویست ساعت 7.35 میاد و ما 6.45 بیدار میش...
10 آبان 1398

ماه نگار 75

عشقدونه سلام این دفعه با یک ماه تاخییر دارم وبلاگتو آپدیت میکنم تو این ماه عروسی پسرعمه امو داشتیم که 7شهریور بود و من و شما یه هفته قبلش رفته بودیم،البته مامان جون و باباجون اومدن دنبالمون بعد عروسی هم سرمون گرم خرید مدرسه شده بود وآماده شدن برای کلاس اول یه کار مهم دیگه هم باز کردن کمکی های دوچرخه ات بود که دوسه روزی حسابی خوردی زمین و زخمی شدی تا یاد گرفتی،با هر بار زمین خوردن کلی گریه میکردی ومن و بابا تشویقت میکردیم و تو دلم میگفتم الان پشیمون میشه و میگه کمکی هاشو بذارید برام ولی تو خیلی اراده ی قوی ای داشتی و یه بارم نگفتی فرفری خودمی،قشنگ سیم تلفنیه تمرین دوچرخه سواری با بابامرتضی رف...
30 مهر 1398