گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

گندم طلائی ما

   بخواب آخرین آرزوی دلم                                                   بخواب نازنینم،عزیزم،گلم           

آدرس پیج اینستاگرام گندم:gandom_ghorbani

پاییز و یلدای 1403

سلام عشقدونه تغییرات زیادی زندگی مون کرده و اولش برات سخت بود،من بالاخره تصمیم گرفتم که با رشته ای که تحصیل مردم برم سر کار و موفق شدم مسئول فنی یه شرکت بشم و خیلی خوشحالم،بعد اون همه درس خواندن اونم با شرایطی که من داشتم،مخصوصا تو مقطع ارشد که کوچولو بودی و ما هم دست تنها خیلی حیف بود که تو خونه نشسته بودم،تا پارسال که خدارو شکر کسب و کار خودمون رو داشتیم و نمیشد،بعد جمع کردم فروشگاه نمی تونستم تو خونه بمونم و رفتم دنبال کار برای شما سخته چون من نهار خونه نیستم ولی پول تو جیبی خوبی میگیری و یکم راضی شدی😂 کلاس ششمی شدی و ارشد مدرسه🥰 ‌ کاردستی داشتین و هر کسی تو گروه باید یه قیمتی از کامپیوتر رو می ساخت ...
24 دی 1403

مرداد و شهریور1403

سلام عشقدونه تابستون امسال منظم ژیمناستیک رفتی و خداروشکر خیلی دوست داری،ترم آخر شنا هم پنج شنبه ها می رفتی و دیگه شنای پروانه هم یاد گرفتی کلاس زبان هم هفته ای دو روز بود یه اتفاق خیلی خیلی تلخ هم داشتیم،پسر کوچولوی دختر داییم فوت کرد و ما رو تا ابد داغدار کرد مامان جون و باباجون اومد بودن پیشمون و رفتیم شیلات کیاشهر آیلین گاهی می اومد خونه مون و با هم  ریاضی تمرین می‌کردید و بعد بازی آب بازی تو حیاط سنگ کاغذ قیچی بازی می‌کردید و هر کی می باخت اون نایلون آب رو تو سرش می ترکوندید اردو تابستونه یاد کفش اسکیتت افتادی و پوشیدی یکم دور زدی با آیلین و دینا و نورا و ما...
21 مهر 1403

خرداد و تیر 1403 و تولد 11 سالگی

سلام عشقدونه تولدت مبارک باشه عزیزم،آرزوی ما داشتن زندگی آروم و دل خوش برای توست،اینو بدون که ما مثل کوه پشتت هستیم تولد امسالت هم با حضور دوستات بود و خوش گذشت،من خیلی بی حوصله بودم چون دایی عزیزم سخت مریض بود و 24 خرداد هم فوت کردند و ما رو با دنیا دنیا خاطره تنها گذاشتن،دایی ک تمام خاطرات بچگیم گره خورده باهاش و نبودنش غم سنگینیه برامون😔 قرار بود مامان جون و باباجون هم مثل هر سال قرار بود بیان برای تولدت ولی به خاطر دایی نتونستن بیان و مهمونهای ما مثل هر سال،آیلین و دینا و نورا و هستی و آرنیکا و دایانا و امسال یه دوست دیگه هم دعوت کردی که آرشیدا جون بود یه روز قبل تولد رفتیم دریا و عکس و فیلم گرفتیم با برف شادی نوشتی 1...
16 مرداد 1403

فروردین و اردیبهشت 1403

سلام عشقدونه عید امسال از 28 اسفند رفتیم کیاکلا وسال تحویل خونه ی عزیز بودیم،بابا تا 4 ام موند و عید دیدنی رفتیم و بعدش برگشت رشت و دوباره 9 ام اومد،ما هم تو این مدت عید دیدنی رفتیم و استراحت کردیم،چون ماه رمضان هم بود و من روزه بودم و در کل خیلی به استراحت نیاز داشتم از اول اردیبهشت هم کلاس ژیمناستیک میری و خیلی دوسش داری وقتی عید دیدنی از خونه ی عمه برمیگشتیم دور میدون حمزه کلا بابل جشنواره بود،رفتیم یکم چرخیدیدم و موسیقی سنتی هم داشتن دایی یاسین هم هفتم مرخصی اش تموم شد و برگشت پادگان عیدی هم برات کالیمبا خریدیم که چندتا آهنگ هم باهاش یاد گرفتی اینجا داشتی آهنگ خونه ی مادربزرگه رو میزدی و فی...
1 خرداد 1403

زمستان1402

سلام عشقدونه زمستون امسال حسابی تولد رفتی وماهم دوسری مهمون داشتیم،22 بهمن دخترعمه ها اومده بودن پیشت،یه روزهم عمومحسن وزنعمو و دنیز و عزیز اومده بودن معلم نامحترمتون هم اول اسفند بدون اینکه به کسی خبر بده مهاجرت کرد و الان دوتا از معاونین بهتون درس میدن،اینموضوع همه ی بچه های کلاس رو تحت تاثیر قرار داد 12 دی روز رشت بود که تو مدرسه جشن داشتین و لباس محلی پوشیدین و خانواده ها با همکاری هم شیرینی و غذای رشتی درست کردند وبرای هر کلاس میزی اختصاص داده بودند که میز کلاس شما اول شد تولد آرنیکا جون تیشرت سفید برده بودیم و همه رو تیشرت هاشون نقاشی کشیدن ...
20 فروردين 1403

پاییز و یلدای 1402

سلام عشقدونه باکلی عکس اومدم،پاییز امسال هم هوا عالی بود هم ما فرصت داشتیم،برای همین خیلی گشتیم بالاخره موفق شدی ما رو راضی کنی و گوشی بخریم برات،برنامه ما برای گوشی شما پایان کلاس پنجم بود ولی چون همه ی دوستهات داشتن دیگه بی طاقت شده بودی و ما هم زودتر گرفتیم و خداروشکر خوب مدیریت کردی تولد دنیز کوچولو رو داشتیم که 21 آذر رفتیم کیاکلا وتا یکشنبه 26 ام موندیم و روز آخری که می خواستیم کیوی های خونه ی مامان جون اینا رو بچینیم بابامرتضی از چهارپایه افتاد و دستش شکست،خداروشکر جزئیه ولی باید 45 روزتو گچ بمونه،از کیاکلا تا رشت هم من رانندگی کردم و برام تجربه جالبی بود چون همیشه فقط یک ساعت می نشستم وخسته میشدم کلاسهاتم که هنوز طراحی رو...
3 دی 1402

مرداد و شهریور 1402

سلام عشقدونه شهریور امسال هم خونه مامان جون اینا بودیم چون جراحی تعویض مفصل زانو برای پای دیگه  رو داشت،ما 30 مرداد رفتیم و مامان جون 31 ام جراحی داشتن وتا 27 شهریور موندیم ودایی یاسین هم 1 شهریور رفت سربازی تو مدتی که اونجا بودی با هلما وآجی آرزو رفتی استخر،زندایی هم تو همون روزها خانه ی بازی شو تو بابلسر افتتاح کرد و اونجا هم میرفتی فروشگاه گلسار هم تا آخر شهریور قرارداد داشت و چون اجاره ها به طرز وحشتناکی بالا رفته بود نتونستیم تمدید کنیم و جمع کردیم،البته دنبال مغازه تو قسمتهای دیگه شهر هستیم،تا ببینیم خدا چی می خواد تو مرداد رفتیم آبشار آلوبن،شهربیجار،بین رشت و رودبار بود،حدود 30 دقیقه پیاده روی تو جنگل داشت و...
16 مهر 1402

خرداد وتیر 1402 وتولد ده سالگی

تولد ده سالگی عشقدونه تولد امسالتو دوست داشتی فقط با دوستات باشه و مامانهاشون نباشن،آخه دوست داشتی بابا مرتضی بمونه تو تولدت که کلی باهاتون بازی کنه،منم آیلین و دینا و نورا و هستی وآرنیکا و دایانا رو دعوت کردم،البته مامان جون و باباجون مثل همیشه بودن کنارمون بچه ها از ساعت 5 اومدن و تا 11 شب بودن و حسابی بهتون خوش گذشت ،منم براتون مرغ سوخاری و سالاد ماکارونی درست کردم لباست مثل هر سال کار خاله ماریا هنرمند و کیکت هم هنر خاله نسیم عزیز بود تابستون امسال هم داریم با هم میریم آموزش شنا و خیلی خوبه،کلاس طراحی هم دوست داشتی که اونم فعلا برای تابستون داری میری و کلاس زبانتم عوض کردیم و با یکی از دوستهات تیچر خصوصی گرفتیم،اسکیت و نقاشی ...
1 مرداد 1402

از دی تا اردیبهشت

یه مامان تنبل بعد 5 ماه دار خاطراتتو می نویسه،باعکسها اتفاقات این مدت رومیگم برات عشقدونه ماسوله ی همیشه زیبا که این بار رفتیم برفی شو ببینیم،اواخر دی آش و باقالی ماسوله با این ویو جذاب هیچ وقت فراموش نمیشه تحقیق باموضوع نجوم که باید یه  کتابچه می ساختید یه اتفاق خوب هم به دنیا اومدن دنیز کوچولو،دختر عموی جدیدت بوده😍 13 بهمن عروسی دختر داییم بود که رفتیم وحسابی خوش گذشت یه مجتمع آموزشی برای بچه ها تو رشت افتتاح شده،با آرنیکا اینا رفته بودیم تا ببینیم چطوره،اینجا قسمت استخرش بود 17 بهمن هم تولد آیلین جون بود که تو کافه سورپرایزش کردیم ...
8 خرداد 1402