گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

شمارش معکوس

گلکم بعد عید دیگه نتونستیم بریم مازندران،هفته های آخر بارداری رو میگذروندم و همه چی عالی بود فقط کمر درد داشتم که عادی بود آخه ی نی نی توپولی تو دلم بود و داشت آماده میشد که به جمع ما زمینی ها بپیونده فرشته کوچولوی من اون روزها بد جور جاش تنگ شده بود و داشت معده مامانی رو سوراخ میکرد هر چی جلوتر میرفتیم من دلتنگ تر میشدم،آخه من خیلی بارداریمو دوست داشتم هنوزم بعد گذشت 7 ماه از تولدت دلم برا اون روزها تنگ میشه(خوب شاید بعدها ی نی نی دیگه آوردیم کسی چه میدونه ) همه کارا انجام شده بود،عکسهای بارداری خوشگلی با بابایی گرفتیم،دکتر بیهوشی ویزیتم کرد و دکتر روز شنبه 18 خرداد رو تاریخ زایمان قرار دادن مامان جون از ی هفته قبل اومده بود رشت تا ...
14 دی 1392

سیسمونی

10 فروردین رفتیم خرید برا دخملی،وای که چقدر سیسمونی خریدن کیف داره البته قبلشم ی کمی خرید کرده بودیم کاموا گرفتیم و مامان جون کلی لباس ناناز برات بافت،مامان جون و باباجون برامون سنگ تموم گذاشتن و هر چی خواستیم رو خریدن البته بابایی میگفت کاش خودمون میخریدیم،دستشون درد نکنه الهی                                                                                                      ...
14 دی 1392

خاطرات بارداری

                 27 مهر 92 تاریخیه که شاید دقیقا یادم نمونه اما حسی رو که اون روز تجربه کردم الان بعد گذشتن بیش از یک سال هیچ وقت فراموش نمیکنم اون روز ظهر وقتی از دانشگاه برمیگشتم ی بی بی چک خریده بودم آخه چند روزی بود به بودنت شک کرده بودم،میخواستم فردا صبح استفاده کنم ولی نتونستم طاقت بیارم  و .....بله ی نینی خیلی کوچولو داشت تو وجود من شکل میگرفت و حضور پر رنگشو با دو تا خط کم رنگ رو بی بی چک بهم نشون داد من از اول مهر اومده بودم خونه مامان جون اینا آخه باید میرفتم دانشگاه و بازم از بابایی جدا شده بودم،وقتی زنگ زدم و بهش گفتم که ی نی نی داریم ی شوق و ذوقی اومد تو صداش که هنو...
14 دی 1392

بدون عنوان

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام دخملی بالاخره بعد کلی دست دست کردم امشب تصمیم گرفتم برات ی وبلاگ درست کنم درست کنم البته تا حالا تو ی دفتر مینوشتم که الان همه شو منتقل میکنم عزیزم
13 دی 1392