گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 111 و 112

1401/7/30 13:39
344 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقدونه

باتاخیر دارم خاطراتت رو مینویسم چون حسااابی سرمون شلوغ بود و بعد از اینکه فرصت نوشتن پیدا کردم به خاطر شرایط پیش اومده دیگه دل و دماغ نوشتن نداشتم،الانم دارم ولی نوشتن اینجا حالمو خوب میکنه

دخترکم می ترسم و ناامیدم از شرایط ناامنی که داری توش رشد می کنی وبزرگ می شی،ما داریم همه ی سعی خودمونو می کنیم که درگیر اتفاقاتی که اخیرا افتاده نشی چون به شدت بهت استرس وارد میکنه و یه چیزهای ریزی هم شنیدی بهم میگفتی مامان جنگ میشه

تو این دو ماهی که گذشت،کل شهریور رو خونه ی مامان جون بودیم چون تعویض مفصل زانو داشتن وجراحی خیلی سختی بود

ما 6ام شهریور رفتیم و 8 مهر برگشتیم،هفته ی اول مدرسه چون تعطیلی زیاد داشت برات مرخصی گرفتم

قبلش مهمون داشتیم و مهگل اینا اومده بودن پیشمون و طبق معمول باهم نمی ساختین،یه روز باهاشون رفتیم ییلاق مریان

ویلایی که گرفته بودیم خیلی خوب بود و منظره فوق العاده ای داشت،یه شب موندیم و فرداش رفتیم سمت آبشار

خونه ی مامان جون اینام هم چون من همش خونه بودم گاهی می رفتی پیش هلما و گاهی هم خونه زندایی

داری میری تولد هلما

شبی که مامان جون بیمارستان بود خونه هلما اینا موندی و یه شبم هلما اومد پیش ما

اینم لباس ستی که از جلفا خریدیم

زندایی شما رو برده بود خانه ی بازی

بابامرتضی که اومد دنبالمون،باهم رفتین ساری،عزیز نوبت دکتر داشت،شما دوتایی هم رفتین باهم گشت زدید ونهار خوردید

داریم میریم فاینال زبان

یه شب که رفته بودیم کاسپین دور بزنیم

مدرسه تونم خیلی دوست داری و این روزها حسااابی مشغول درس و مشق وکلاسهات هستیم

15 مهر هم رفتیم اسکله هوا خوری و عاشق باقلا خوردن تو اسکله ای

خونه ی مامان جون اینا که بودیم افتتاح فروشگاه دوست دایی یاسین بود و ما هم رفتیم،این ساعت و من برای شما گرفتم و با زنگش صبحها بیدار میشی،االبته فکر کنم همسایه هم بیدار میشه بسکه صداش بلنده

این کوسن هم مامانجون گرفت برای شما

بابامرتضی هم برای هدیه روز کودک با اینا غافلگیرت کرد

تولد من24 ام شهریور بود و ما اون روزها حسابی درگیر فیزیوتراپی مامان جون بودیم،یه روز قبل که میخواستیم بریم فیزیو گفتی منو بر خونه ی زندایی، آخه یا اونجا می رفتی یا زندایی می اومد پیش شما یا می رفتی خونه ی هلما اینا تا ما کارمون تموم بشه من اصلا فکرشو نمیکردم که می خوایید سورپرایزم کنید،خلاصه شما رو بردیم بابلسر وخودمون رفتیم فیزیوتراپی و وقتی شب برگشتیم و کلید انداختم دیدم شما و زندایی و اون دو تا فنچ با کیک پشت در هستید،این فرشته رو هم برام کادو گرفته بودی

پسندها (4)

نظرات (0)