گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

گندم طلائی ما

روزانه های 41 ماهگی

1395/8/18 10:09
411 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزتر از جانم سلام

این روزها بهت میگم فلفل،آخه خیلی ورجه وورجه داری و یه دقیقه یه جا بند نمیشی اینم بگم اصلاااا تحمل نداری یکم لحن صدام عوض بشه،میگی چرا منو دعوا میکنی،در صورتی که من اصلا دعوات نمیکنم فقط لحن صدام جدی میشه،خلاصه خیلییی بهت بر میخوره

یه بار که مشغول بپر بپر بودی گفتم گندم مواظب باش،شما هم با یه لحن دلخور و جدی گفتی:دارم بازی میکنم چرا منو دعوا میکنی

منم خنده ام گرفت و بهت گفتم فلفل

میگی:من از دستت ناراحتم اونوقت تو به من میگی فلفل(آخه همش از رو مبل داری بالا و پایین میپری،بعضی وقت ها هم یه چیزی میره زیر پاهات و سر میخوری)

این ماه 20 روز خونه مامان جون بودیم،برای عاشورا و تاسوعا رفتیم و دو هفته بعدشم موندیم،این دفعه همش بهونه بابا مرتضی رو میگرفتی،روزی چند بار بهش زنگ میزدی و میگفتی دلم برات تنگ شده

از زبونت که چیییی بگم

 خونه مامان جون بودیم و داشتی با گوشی من بازی میکردی یه دفعه میبری زیر گوشتو میگی"الو آتش نشانی بیا مامان جونو ببرقه قهه

با دایی یاسین که کلا بگو مگو دارین، حرفتون شده بود و دایی گفت دیگه نمیبرمت مغازه، شما هم گفتی باشه نبر منم دیگه پارک نمیبرمت(انگار تاحالا تو اونو پارک می بردیچشمک)

ولی با این حال وقتی اونجاییم همش بهش چسبیدی و طفلی میره تو اتاقش درس بخونه دفتر و مدادتو بر میداری میگی به خدا اذیتش نمیکنم،حرف نمیزنم

این روزا یکم ترسو شدی،از هر چیزی می ترسی،گاو و گوسفند و سگ و گربه و...حتی از این اتاق به اون اتاق هم میخوای بری می ترسی،البته من همیشه کنارتم همیشه هم بهت میگم مامان و بابا کنارتن،فعلا دارم یکم مطالعه می کنم تا بفهمم چیکار باید بکنیم،البته اینم بگم تو اتاقت که میخوابی مشکلی نداری یعنی بعد اینکه خوابیدی من میرم جای خودم و شب اگه بیدار بشی راحت وبدون ترس صدام میکنی،که معمولا بیدار نمیشی،چند بار گفتم گندم پیش ما میخوابی ولی قبول نکردی و دوست داری تو اتاق خودت بخوابی

کلا تو فکر مدرسه رفتنی و میگی من بزرگ شدم باید وسیله بخرم برم مدرسه، میگم وسیله چیه، میگی:مقعه(مقنعه)مانتو،دفتر،کیف،..

یه شبم حالت بد شده بود وساعت 5 صبح کلی بالا آوردی انگار رودل کرده بودی،خلاصه تا 7 بیدار بودیم،فکرمیکردی بخوابی دوباره حالت بدمیشه وبابا هم پشتتو ماساژ میداد حالت بهتر بود،الانم سرماخوردی،فعلا بینیت کیپه و خیلی سختته،بهت شلغم وعسل دادم ان شالله که بهتر بشی و بیشتر نشه

یه مدته تو فکر اینم که فرمت نوشتن وبلاگتو تغییر بدم مثلا ماهانه بنویسم ولی مهر،آبان آذر به این صورت بنویسم به جای اینکه هر 18 ام ماهگردتو بنویسم،ولی خب عکسهاتو تو لپ تاپ به همین صورت سیو میکنم،حالا فعلا همینطوری مینویسم تا ببینم چه میشه کرد

عکسهای خوشگلتم طبق معمول زیادن میذارم ادامه مطلب

 

خونه ی عزیز داری عروسکتو می خوابونی

رفتیم باغمون و فلفل چیدیم

این عروسکت خونه مامان جونه همیشه هر وقت میریم اونجا همه جا همراهته،الانم مثلا داری میذاریش رو درخت

باغ خرمالو بابا جون

نگاهم نمی کردی بهت گفتم گندم گنجشک و ببین،با تعجب داری دنبال گنجشک می گردی

تازگیا همش این ژستو می گیری 

اخمالویی برای پارک رفتن

این بلوزخوشگلو مامان جون برات بافته،خیلی خوشگل شده و بهتم میاد هزار ماشالله

پارک محل هم خلوت و حسابی تاب سواری میکنی

البته منم کلی باهات سرسره سوار شدمچشمک

یعنی مردم چهار تا عکس ازت انداخنم،همش غر که بریم خونه

آخه این قیافه عزادار چی میگهسوال

رفتی سر کتابخونه دایی یاسین و این کتاب و برداشتی و داری رنگش میکنی،هر جا شکل سفید ببینی فکرمیکنی باید رنگش کنی

قربونت برم که انقدر دقت میکنی 

زندایی مهدیس دستگاه بادکش خریده بود وما  هم کلی استفاده کردیم،اولش که کلی دکتر شده بودی و برای همه میذاشتی بعدشم دراز کشیدی تا برات بذاریم

یه شال از نوزادیت داشتی و تازگیا همش دستت بود،مامان جون هم یه کاموا گرفت هم شالتو بلندتر کرد و هم برات یه کلاه بافت،رنگش خیلی بهت میاد

داریم میریم خونه دایی امین

این ژاکت با کلاهشو خودم برات بافتم

ذوق زده از اینکه داریم میریم پیش زندایی

اون شب خونه دایی موندیم و صبح با زندایی و مامان جون رفتیم پنج شنبه بازار،از این بازارهای محلی که من خیلییی وقت بود نرفته بودم،اینجا هم طبق معمول رفتی تو بالکن تا دریا ببینی و لبتم خورد به نرده بالکن و یکم پاره شد و خون اومدغمگین

بعدشم اومدیم با آژانس بریم خونه مامان جون تا باهاش بریم بازار،راننده رفت گاز بزنه ما پیاده شدیم و اومدیم از پل رد بشیم پات تا زانو رفت تو جوب،دلم رفت به خیر گذشت واقعا،همون جا برات صدقه انداختم،ولی بازار بعدش خیلی چسبید

من نمی دونم این ستون حاجت میده که شما دوتا همش دورشینخندونک

داریم میریم خونه دوستم خاله آرزو

کلی با پسرش اهورا بازی کردی والبته خونه رو هم بهم ریختین

با بالشتهای مبل برای خودتون خونه ساخته بودین

از این شنهای جادویی خیلی خوشت اومده بود هم تو تیلیغات جم جونیور دیده بودی وهم اهورا داشت،یه روز با زندایی رفته بودم بازار که مامان جون زنگ زده و میگه گندم بیدار شده،از دستم ناراحت بودی که نبردمت و باهام حرف نزدی ولی به مامان جون گفتی بهش بگو صورتی بخرهخندونک،منم صورتی شو خریدم برات، ولی هنوزم که یادت می افته میگی چرا صبر نکردی من بیدار شم باهات بیام

اینم شنهای خودت

می می نی یار دیرینه ی ما

این گل و از خونه مامان جون آوردی و میگی گل خودمه،هرروزم میگی بیا ببین ریشه زد،به جوونه های جدیدش میگی ریشه،آخه بنفشه آفریقایی داریم و چند تا برگشو گذاشتیم تو آب تا ریشه بزنه،به هوای اون میگی،چند روز پیش که میگفتی بیا ببین بنفشه زد

14 آبان سد خاکی سقالکسار

هوا خیلی خوب بود منم نهار درست کردم و رفتیم جنگل،آخه همیشه میگی خیلی خوش میگذره بیرون غذا بخوریم

آخه من دورت بگردم با اون ژست هات

جا شده در وجبی چشم ولب و گونه ی تو

کل محدوده ی دنیای من این یک وجب استمحبت

خیلی وقت بود میخواستم با این ست ازتون عکس بندازم که بالاخره وقت شد

تو این عکس حالت دست و پاهاتون عین همه

دیگه سنگ کوچولو قبول نداری 

حواست به گاویه که اون نزدیکیا بود(در راستای همون ترست)  همش میگفتی بگو بره من می ترسم

دفترنقاشی و مدادرنگی خیلیییی دوست داری و همیشه همراهته

بعد نهار رفتیم تو جنگل دور زدیم و شما هم این خزه هارو از درخت کندی و میگی مامان برات سبزی چیندم 

میگفتی بیاین بپریم خوشحالی کنیم

خیلی لذت میبری از باهم بودنمون و خیلی هم نشون میدی احساساتتو

یه هاپوی خیلی کوچولو هم دیدی و دنبالش می دوییدی

یکمی بلوط هم جمع کردیم تابذاریم تو گلدونهامون

تا ظهر هوا خوب بود اما یواش یواش سرد شده بود

خیلی چایی دوست داری،با اینکه اصلا برا بچه ها خوب نیست ولی میخوری دیگه،حالا میخوام به بگیرم برات و جایه چایی دم کنم،بعد از کلی بدو بدو گفتی بریم یه چایی بخوریمچشمک

این عکسو خیلی دوست دارم محو زیبایی اطرافی،با اینکه4-5 ساعت اونجا بودیم وحسابی بازی کردی ولی بازم میگفتی بمونیم دور بزنیم

از درختهای اونجا زالزالک چیدیم و خوردی وقتی اومدیم خونه اسهال شده بودی،من که اینطوری شده بودممتفکر

 

پسندها (3)

نظرات (3)

سیما
18 آبان 95 13:39
انشاالله همیشه شاد باشی گندم جون/ عکساتم یکی از یکی خوشگل تر شدهلباس های نازنینتم خیلی بهت میاد خانوم کوچولو
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
خیلی خیلی ممنون که انقدر مارو زیبا میبینید
گیلدا
20 آبان 95 16:41
همیشه به گشت گندم جون چه عکسای خوشگلی چه لباسای نازی دست مامان و مامان جونت درد نکنه واقعا
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
مرسی خاله جونم
مامان هانیه
27 آبان 95 17:23
وااااای چه دخمل شیرین زبونی! امیدوارم که صد ساله بشه این عسلک