هزار روز با عشق کوچکمان

عشق کوچولوی خونه ی ما که هزار روزه با اومدنت روشنی دل وچشم وخونه مون شدی،تواین هزار روز با خنده ات خندیدیم با گریه ات ناراحت شدیم با هر تبی کلی غصه خوردیم وبا هر قدمی که جلومون برداشتی از دیدنت ذوق کردیم

هزار روزگی تو قبلا حساب کرده بودیم که میشد 14 اسفند وما تو اون تاریخ اصفهان بودیم،و جشن هزار روزگی رو به صورت سورپرایزی برات تو میدون نقش جهان گرفتیم

وقتی ما داشتیم تو بازار دور میزدیم به بابا گفتم بره برات کیک بگیره وقتی بابا رفت همه سراغشو میگرفتن و من هیچی نگفتم تا اینکه بابا زنگ زد گفت بیایین کنار ایستگاه اسب وکالسکه همه چی آماده ست

بابا داره سعی میکنه شمعهارو روشن کنه اما خاموش میشد چون باد می زذ

ان شالله شمع هزار سالگی تو با نوه ها و نتیجه هات فوت کنی آرام جانم

بعد از اینکه شمو فوت کردی همش میگفتی ایشالله مبارکم باشه

همه لطف کردن و بهت پول کادو دادن،به پیشنهاد زنعموکه گفته بود همین جا یه چیزی براش بگیر تا براش یادگاری بمونه منم تو بازار مسگرها یه سینی خوشگل گرفتم،اینم از اولین قلم جهازت،البته یه دستبند خوشگل هم گرفتم که فعلا یکم برات بزرگه

اینم سینی خوشگلت

مبارکت باشه نازنینم