دخترک 16ماهه ی من
نفس مامان یک ماه بزرگتر شده و من لذت میبرم از لحظه لحظه ی کنارش بودن ودیدن بالندگی دخترکم،گندمی کارای زیادی یادگرفته که من همیشه چند تا شو از قلم می اندازم ولی جالب ترینش اینه:
گندم لباس داری: گندم:نه
گندم مامانو دوس داری گندم:نه
گندم غذا خوردی: گندم:نه
...
خلاصه هر چی میپرسیم با کلی ناز میگه نه غیر از یک سوال
گندم بریم دد گندم:دد یا بیم(بیم کلمه ایه که جدیدا یاد گرفته)
بچه ام حسابی دردری شده
این ماه من و گندمی بودیم خونه ی مامان جون آخه هم عید قربان بود هم دوتا عروسی داشتیم که خیلی خوش گذشت
اولیش عروسی دختر عموی من بود که رفتیم کرج
گندمی و محیا جون
البته شما وسط عروسی تواون همه سروصدا خوابیدی
چون عکسهای این ماه زیاده بقیه رو میذارم ادامه مطلب
خیلی براشما دنبال لباس گشتم برا عروسی تا بالاخره گیر اوردیم ولی شما فروشگاهو چپه کرده بودی
مامان جون وباباجون اومده بودن دنبالمون،رفتیم برا شما چند تا کامواخوشگل خریدیم تا مامان جون ژاکت ببافه
جاده هراز
عیدقربان امسال بودیم خونه ی عمه مریم و شما از پرنده های پسر عمه خیلی خوشت اومده بود
هفته ی آخر شهریور رفتیم پارک
عاشق مرغ وخروسهایی واصلا ازشون نمیترسی و خودت میرفتی کنارشون
اسباب بازیهای جدیدتم ایناست
و چند تا عکس بدون شرح