گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 101

1400/8/21 19:52
321 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقدونه

این ماه خیلی پرکار بودیم،چون آوا پاره وقت میاد و فقط صبحها میاد وما بعدازظهرها می رفتیم فروشگاه،وتو هم شنبه ها کلاس نقاشی میری و یکشنبه و سه شنبه اسکیت ودوشنبه وپنج شنبه هم زبان،که البته زبانت آنلاینه،خلاصه که با این حجم درسهات همش در حال بدو بدوییم

که البته این ماه دو بار هم رفتیم مازندران برای افتتاح شعبه ی بهشهر و با عمو مهدی شریک شدیم،سری اول سه شنبه شب راه افتادیم و ساعت 4 صبح رسیدیم خونه ی مامان جون و بابا هم صبح رفت بهشهر برای قرارداد فروشگاه و شب برگشت و ما هم پنجشنبه ساعت 5 صبح راه افتادیم که برسیم به تولد نورا جون که بعدازظهرش دعوت بودیم

دایی یاسین دوربین خریده و تو اون یه روز همش دستت بود

برای تولد نوراجون هم ما و آیلین و دینا اینا بودیم

مامان نورا هم حسابی سنگ تموم گذاشته بود

جمعه  7ام هم رفتیم لاهیجان،خیلی وقت بود میگفتی میخوام برم دور استخر اسکیت سواری و تله کابین سوار شیم و از اونجایی که من خیلی از ارتفاع میترسم همش پشت گوش می انداختم

خسته شده بودی دیگه

داری به من می خندی،آخه وقتی داشتیم می رفتیم بالا خیلی ترسیده بودم ولی برگشتیم دیگه ترسم ریخته بود

بعدش تو و بابامرتضی رفتین سوار چرخ و فلک شدی ولی من دیگه اینو نیومدم

برای نهار هم رفتیم دیلباب،خیلی محیط باصفایی بود و خوشمون اومده بود

رفتی تو ویترین و میگی من مانکنم

برای افتتاحیه ی یه سری خرده ریز لازم داشتم باهم رفته بودیم شهرداری و اونجا بازی های مختلفی داشتن،اینجا دارن رو طناب دوچرخه سواری میکردن

برای افتتاحیه 11 ام رفتیم بعد از کلاس اسکیتت راه افتادیم،چهار شنبه صبح من و بابا و دایی یاسین رفتیم بهشهر و شما پیش مامان جون موندی،آخه اونجا خیلی کار داشتیم و شما هم باید برای مدرسه و کلاست آنلاین می موندی،اولش یکم بهونه گرفته آخه ما شب قرار نبود برگردیم و تا حالا تنها نمونده بودی ولی راضی شدی،مامانجون چهارشنبه بعدازظهر بردت با هلما بازی کردی

پنجشنبه ساعت 6 عصر افتتاحیه بود وبا مامان جون و باباجون اومدین،اولش با مه گل بازی نمی کردی ولی یکم که گذشت با هم بازی کردین و ما هم شب رفتیم خونه مهگل اینا موندیم و صبح جمعه راه افتادیم سمت کیاکلا،اولش خونه ی مامان جون وسایلمونو برداشتیم و نهار هم رفتیم خونه ی عزیز و ساعت3 هم راه افتادیم سمت رشت

مشابه این عکسو 4 سال پیش از شما و مه گل گرفته بودم

 وقتی بر می گشتیم من خیلی خسته شده بودم و رفتی عقب دراز کشیدم و خوابیدم و شما هم اومدی جلو با بابا بودی و نزدیک رشت خوابت برد و اینجوری غش کردی و بابا هم ازت عکس گرفت

پسندها (3)

نظرات (1)

گیلداگیلدا
5 آذر 00 13:02
همیشه به گشت گندم جون. عزیزم به سلامتی همیشه تو کارتون موفق تر از قبل باشین😍
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنونم دوست عزیزم