گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 91 ویلدای 99

1399/11/16 9:25
901 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقدونه

تو این ماه شب یلدا رو داشتیم که انقدررر از چند روز قبلش ذوق داشتی و میگفتی مامان سفره بچینیم و ما هم سه نفری سفره انداختیم

بابامرتضی هم چند سال بود که با انحراف داخلی بینیش درگیر بودو خیلی اذیتش می کرد وبالاخره جراحی کرد،تاریخ جراحیش 9 دی بود که باید ساعت 12 بیمارستان می بودیم و من از قبلش با مامان دینا هماهنگ کرده بودم و ساعت 11 بردمت اونجا وشب اومدم دنبالت

بابا بعد جراحی 10 روز خونه موند و منم تا 3 روز مراقبش بودم و بعدش خداروشکر رو به راه شد ومن میرفتم فروشگاه و شما با بابامرتضی خونه می موندی

یه برف کوچولو هم داشتیم که از چند روز قبل هواشناسی گوشیمو چک میکردی و منتظرش بودی

اینم از سفره یلدامون که کوچولوهه ولی با یه دنیاااا عشق چیده شده

بابا بهت کمک کرد فالتو بخونی😍

املا نمکی داشتین،بعد هر کلمه ناخونک میزدی😂

یه روز بابا نرفته بود فروشگاه و داشتیم صندلی بازی میکردیم،من و تو داشتیم دور این صندلی که موقت ازش استفاده می کردی می چرخیدیم تا بابا آهنگو قطع کنه،طبق معمول بابا شیطونیش گل کرد و صندلی رو لگد زد که اونی که میخواد بشینه بیافته(اینکار همیشگی شه) وصندلی شکست،توهو زدی زیر گررررریه و من دیگه  رواین صندلی نمی شینم وباید الان بریم برام صندلی بخرین،اون روز هم شدیدا بارون می بارید و خلاصه رفتیم واین صندلی رو خریدیم

به بابا گفتم بالاخره این شیطونی هات برات گرون تموم شد😂

اینم کتابخونه خوشگلمون که عاشقش شدیمممم

اینم یه کوچولو برفمون

این یکی از شال وکلاه هایی که برات بافتم و گلدوزیش کردم

صندلیت هم همه جا میبری

یکم خورده ریز خرید داشتم و رفتیم شهرداری،هر بار هم میریم نون شکلاتی باید بخوری

قبل از جراحی

چند روز بعد جراحی که بابا رو به راه شد گفت بیاین بریم کاسپین یکم هوا بخوریم و ما هم شنبه رفتیم که خلوت باشه و با خیال راحت دور بزنیم،واقعا هم هر سه تامون بهش احتیاج داشتیم

این دوچرخه ها جدید بودن و رو همه شون میخواستی عکس بگیری

یکمم خرید کردیم،برات یه کاپشن گرفتیم و این ماشینهای امداد که کلکسیون شهرت یواش یواش کامل بشه

تا میام یکم بنویسم میای ازم قلمو میگیری ومشغول میشی

اینم سری جدید کتابته که مفاهیم علوم رو در قالب یه داستان میگه و تقریبا طولانیه،تا حالا سه جلدشو خوندی

یه سری از کارهای کلاس نقاشی

خیلیییی منتظر بودی که رو بوم نقاشی کنی،معلمت هم بهت اجازه داد،البته تو 1.5 ساعت کلاس یکم نقاشی رو بوم داری یکم هم نقاشی گروهی و کلاژو خمیر بازی وکتابخونی

بستنی بعد کلاس نقاشی،مسیر کلاس تا مغازه روپیاده بر میگردیم

کتابخونه خیلی طول کشید تا آماده شه،ما فیبرهاشو زدیم و نقاش اومد توخونه رنگش کرد

باران خانم،عضوجدیدخانواده

کاردستی با وسایل بازیافتی که شهربازی درست کردی

از وقتی کلاس نقاشی میری تمام وسایلت نقاشیت همش دم دستته

این پیش بند و دستکش هم برای کلاست دوختم که لباسهات رنگی نشه

پسندها (6)

نظرات (3)

RayaRaya
16 بهمن 99 15:18
دنبالتون کردم خوشحال میشم دنبالم کنین
mahsamahsa
18 بهمن 99 18:31
خوشگل خانوم انشالله همیشه شاد باشی وسایل تازه هم مبارک❤💜💚
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنونم عزیزم که انقدر به ما لطف دلرید
مادر خانه دارمادر خانه دار
30 فروردین 00 7:17
خوش به حالتون .خیلی هنرمندید .خیاط.خطاط