گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

گندم طلائی ما

18 اسفند تا 18 تیر

1399/5/20 20:13
329 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقدونه

خاطرات 4 ماه رو دارم تو یه پست برات می نویسم و علت این همه تاخیر هم میگم

تمام اسفند که تو قرنطینه شدید خونگی بودیم خومون رو با آزمایش وپازل و تمیز کردن خونه وانواع بازی ها سرگرم می کردیم،یه من از استرس فقط میشستم وجای نمونده بود که تمیز نکرده باشیم،خیلی نگران باباجون و مامان جون بودم واصلا قصد نداشتیم برای عید هم بریم اونجا تا اینکه مامان جون مریض شد،حدودا از 20 اسفند با تهوع و سردرد رفت دکتر و احتمال کرونا دادن و گفتن برو خونه استراحت کن،ولی حالش همش بدتر میشد تا اینکه 25 اسفند تو بیمارستان روحانی بستری شد ومن دیگه دلم طاقت نیاوردو 27 ام با هم راه افتادیم رفتیم

مامان جون 29 ام مرخص شد با حال عمومی نسبتا خوب وما اونجا موندیم تا شرایطش یکم بهتر بشه اما اصلا بهتر نمی شد،همش آزمایش  ودکتر و ... تا اینکه9 اردیبهشت دو باره بستری شد

اگه بخوام مفصل از این چهار ماه بگم که مثنوی هفتاد من میشه اما همین قدر بگم که مامان جون 4 بار بستری شد و هر بار 8 یا 11 یا16 روز بیمارستان بودیم،روزهای خیلی خیلیییی سخت وپر استرسی بود،نگرانی برای مامان جون،دلتنگی و دوری از بابا مرتضی که نه اون می تونست به خاطر شرایط کاری که آماده باش بودن و شرایط فروشگاه بیاد و نه ما می تونستیم بریم و 3 ماه و نیم از هم دور بودیم و همدیگه رو ندیدیم،بهونه گیری های شما که البته بهت حق میدادیم چون خیلی بهم وابسته ای واین مدت پیش زندادیی بودی،البته بابا جون صبح ها می اوم دنبالمو تا شب من بیمارستان بودم و شب می اومدم بابلسر پیش شما و دایی یاسین پیش مامان جون می موند

تا اینکه خداروشکر مامان جون بهتر شد و ما 12تیر برگردشتیم رشت،حالا روعکسها برات بیشتر توضیح میدم

یکی از آزمایشها مون این بود که شامپو و مایع ظرفشویی یا پودر کدوم بیشتر کف میکنه وحباب پایدار تری داره

فقط می شستیم

خل بازی هات

روز اولی که خونه دایی امین بودیم،انقدرر به نیروانا عادت کرده بودی و همینطور اون طفل معصوم بهت که بعد اینکه برگشتیم دوتاتون بهونه گیر شده بودین

امسال سال تحویل خونه مامان جون اینا بودیم وانشالله براشون خوش قدم باشیم

بازی با دایی یاسین

خوب بلدی خودتو سرگرم کنی

کلاس زبانتون آنلاین برگزار میشد

هندونه خوردی رفتیم دونه هاشو کاشیم ودر اومد وکلی ذوق کردی،البته بعد اینکه مامان جون بستری شد و ما خونه نبودیم که بهش آب بدیم خشک شد

عکسهای هفت سین امسال

این لباس عیدت بود که اوایل بهمن گرفته بودم برات

این تخم مرغها رو خودت نقاشی کشیده بودی

اصلا رو زمین بند نمیشی،همش در ارتفاعاتی

یه روز با دایی یاسین رفتیم آبندان محل و کلی عکسهای خوشگل گرفتیم

این شومیز وشلوار وکفش هم یه ست دیگه عیدت بود

 

شیطووووون

نوشتن هم زمان با دو دست

عاشقتووونم

داشتیم حلوا درست می کردیم

خیلی وقت درس خوندن نداشتیم وبه معلمت گفته بودم شرایط رو و خیلی باهام همکاری کرد و هوامو داشت

رفته بودیم سر باغ خرمالو و کلی حلزون جمع کردی

 

 

انقدررر هم دیگه رو دوست دارین

همش هم داری میچلونیش

وقتی خودت درخواست عکس میدی

عصر عید فطر مامان جون دو سه روزی بود که مرخص شده بود و خیلی خسته شده بود ومنم عصرونه درست کردم و رفتیم یه جای خلوت و یکم نشستیم و هوا خوردیم و برگشتیم

همش هم کنار مرغ وخروسها بودی

بعلههه،یعنی عین خودمی،از در و دیوار بالا میری

شب تولد 7 سالگی،امسال با زندایی برنامه داشتیم که تولد شما و نیروانا رو تو حیاط مامان جون اینا بگیریم که خب نشد وخومون چند تایی تولد گرفتیم و چقدررر جای بابا مرتضی خالی بود

با دایی یاسین رفته بودی سر باغ

عکس کادوهاتو میذارم که یادگاری بمونه

این دو سری کتاب کادوی بابامرتضی

مامان جون و بابا جون برای تولدت

دایی یاسین

من

دایی امین و زندایی

مامان جون و باباجون برای روز دختر

بابا برای روزدختر

این که باهاش ریاضی کار میکردیم و یه دمپایی انگشتی از طرف زندایی

از طرف من،کلی استامپ رنگی داره و باهاش نقاشی های جالب میشه کشید

جا کلیدی  روزندایی به شما داد و مجسمه کوچولو هم برات خرید،فرشته بزرگه هم من خریدم برات برای روز دختر

این کتابها رو هم باباجون برات می خرید و با هم تمرین میکنیم وآماده میشیم برای کلاس دوم که البته تا زمانی که واکسن کرونا نیاد من شما رو مدرسه نمی فرستم

اینم زندایی بهت داد

من وقتی شبها از بیمارستان برمیگشتم یه چیزی برات می گرفتم،از چند تاش عکس گرفتم برات

البته این عروسکو خاله مهسا وقتی برگشتیم رشت برات خرید

اینم کادوی روز دختر من که وقتی از بیمارستان برمیگشتیم سمت بابلسر باباجون برام هدیه گرفتن

روروئک تورو آورده بودیم پایین برای نیروانا

از بس استرس داشتم ورزش میکردم،اینم نتیجه یکی از ورزشها که یه هفته ای می لنگیدم

خرابکاری هات

دمپایی که اونجا می پوشیدی کوچیک شده بود و رفتم اینو گرفتم و دیدی سایز منم دارن گیر دادی ست بگیریم

دوست دایی یاسین اومده بود خونه و دست جمعی داریم کمکش میکنیم موهای نیروانا رو کوتاه کنه

بالکن زندادیی اینا

دقیقا روبروی خونه شون پارک داره،صبحها که باباجون می اومد دنبالم میبردمتون پایین تا شما رو ببینه و انرژی بگیره،یه بارم ده دقیقه ای بردمتون پارک

شبها وقتی برمیگشتم اینجوری بودین البته در جا بیدار میشدین و باهام میاومدین حموم

12تیر برگشتیم رشت،باباجون ما رو رسوند وتو راه اصرار کردی باید به من شام بدین

انقدرررر دلت برای بابا تنگ شده والبته باباهم،اصلا ولش نمی کردی

وقتی برگشتیم رفتیم برات یه صندل گرفتیم و اون ساعت که کادوی روز دختر بود و بعدشم رفتیم کافه

این عکستونو خیلی دوست دارم و رو صفحه گوشی باباجونم هست

بعضی وقتها انقدرر دلت میگرفت و از خودت عکس میگرفتی و برام می فرستادی

زندایی گفته بود عکاس بیاد خونه و ازتون عکس بگیره و البته من هنوز نرفتم ببینم،اینهارو زندایی از صفحه کاپیوتر گرفته  و برام فرستاده

 

 

فامیلها خیلی هوامونو داشتن ومی اومدن میبردنت که خیلی بهونه نگیری،اینجا رفتی خونه سلین اینا

زندایی هم کم و بیش شمارو میبرد بیرون هواخوری

تماس تصویری کار هر دقیقه مون بود وهمش هم اسکرین شات میگرفتی،تو این عکس هر کدوممون یه وریم

عکسهایی که زندایی برام می فرستاد

یه روز هم با هلما اینا رفتی نی نی جدید خونواده،آقا مهبد رو دیدیدن

دوچرخه سواری پدر ودختری با رعایت پروتکل بهداشتی

اینم اسکرین شات های تماس تصویری مون که من تو بیمارستان بودم

 

پسندها (3)

نظرات (1)

عمه فروغعمه فروغ
25 مرداد 99 14:03
ان شالله همیشه شاد و سلامت باشین