گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 77 + افتادن اولین دندان

1398/9/15 21:48
424 بازدید
اشتراک گذاری

عشقدونه سلام

با یک ماه تاخییر میرم سراغ خاطرات این ماه،دیگه با وجود کارهای خونه و فروشگاه و داشتن بچه کلاس اولی وقت سر خاروندن نمی مونه که البته خداروشکر خیلی خوب پیش رفتی و باهات چونه نمیزنم،فقط اوایل باید بیشتر تمرین میکردیم و موقع املا نوشتن همش ازم میپرسیدی،یه بار بهت گفتم مامان تو کلاس که نمی تونی از معلم بپرسی پس خودت بیشتر فکر کن،بهم میگی نه مامان تو کلاس از بغل دستی ام میبینم(من از خنده پخش زمین شده بودم)

این ماه دو سری مهمون داشتیم که سری اول مامان جون و باباجون بودن که برای تعطیلات اربعین اومدن و سری دوم دوست بابامرتضی عمو مهدی و خانومشون و دخترشون مهگل جون بودن که برای تعطیلات شهادت امام رضا اومده بودن

کلاس زبانتم شده دوشنبه عصر و پنج شنبه صبح که دوشنبه ها چون از مدرسه برمیگردی خیلی خسته میشی

و مهمترین اتفاق که هم خودت و هم ما براش ذوق داشتیم افتادن اولین دندونت بود

 

قاب عکسی که از بازباران گرفته بودی و سرهم کردی به سلیقه خودت و رنگ کردی و توش عکس گذاشتی،خیلیی دوسش دارم

این بازی هم خیلی دوست داری،چند تا کتاب میچینیم و نگاهشون میکنی وبعد چشمهاتو میبندی ومن اسم یه کتابو میگم و شما باید دستتو بذاری روش

این پاپوش هم کادوی مامان جون برای روز کودک هست

وقتی مامان جون اینا بودن با رختخوابی که براشون می انداختم برای خودت مبل درست کرده بودی و بازی میکردی

باباجون اینا چهارشنبه اومدن و شنبه رفتن که جمعه با هم رفتیم شهر بیجار

دخمل خوشتیپ و اخموی من

مامان جون و بابا جون هم با گردو شکوندن خودشونو سرگرم کرده بودن

یعنی آب انقدررر سرد بود که 30 ثانیه هم نمی تونستی بایستی تو آب ولی شما از ساعت 11 صبح که رسیدیم تا 5 بعدازظهر که برگردیم تو آب بودی

وقتی گندم عکاس میشه

من فدای خنده هاتون

عصرونه با لیوان جدید

این ماه جشن قرآن هم داشتین که کتابهای قرآن وبهتون دادن و خیلییی براش زحمت کشیدیم و جشن خوبی از آب دراومده بود

کادوهاتو جاقلمی های چوبی بود که یادم رفته ازش عکس بندازم

مهگل اینا پنجشنبه شب اومدن ودوشنبه صبح رفتن و ما جمعه صبح باهم رفتیم سمت ییلاقات رضوانشهر که تو راه یه دست انداز افتادیم لاستیک ماشین ترکید،ما هم تو اون جاده سرد ایستادیم وتماااام صندوق و خالی کردیم تا زاپاس بذارن و یکم که رفتیم جلو دیدیم زاپاسم پنچره ومجبور شدیم اون همه راه وبرگردیم تا شهر تا پنچر گیری کنیم

تا بابا وعمو مهدی زاپاس میذاشتن ما هم رفتیم کنار رودخونه و عکس انداختیم

دیگه از بس تو راه بودیم گشنه تون شده بود وما هم یه جا نگه داشتیم تا زاپاسو یکم باد بزنن براتون آش گرفتیم

بالاخره ساعت 5 عصر رسیدیم ییلاق ارده ویه خونه چوبی گرفتیم که عاااالی بود و سکوت مطلق حکمفرما بود تنها صدایی که می اومد صدای بارون بود

صبحوونه روز شنبه

دخترم مشغول مشق نوشتن

با مهگل دو دقیقه بازی یک ساعت قهر ودعوا،اصلااا با هم نمی سازین

الانم دارین به سگها نون میدین

فقط حیف که فرداش هم بارون بود و نتونستیم روستا رو بگردیم

یعنی این پله هارو اگه بگم صد بار رفتی پایین و اومدی بالا و دور خونه گشتی دروغ نگفتم

تمرین ریاضی با مهره های دوز و چوب کبریت

با هم جاکلیدی ساختیم برات

چون زبانتم به مرحله ای رسیده که املا دارین یکم برات سخت شده و خسته میشی

و بالاخره اولین دندونت روز 13 آبان که روز دانش آموز هم بود افتاد،چند وقت بود که خیلی لق بود و بالاخره خودت اومدی گفتی بابا برام بکشش،میگفتی مامان هم ذوق دارم هم استرس هم میترسم،قربونت برم که حسه اتو میشناختی

 

ژستهای قبل کلاس زبان

چون آزمایش کردن خیلی دوست داری ما هم برای کادوی اولین روز دانش آموزت برات این کتابو گرفتیم

اون روزی که دندونت رو کشیدی دوشنبه بود و کلاس زبان داشتی ،وقتی برگشتی خونه گفتی مامان یکتا گفته دندونتو بذاری زیر بالشت فرشته برات کادو میاره،منم بدو بدو به بهونه ی نون رفتم بیرون و این ساعتو برات خریدم

یه جمعه که هوا عااالی بود رفتیم باغ محتشم و اولین بار بود رنگین کمون میدیدی

بعدشم رفتیم بازار ماهی فروش های شهرداری تا ماهی بگیریم که یه اوزون برون بزرگ و زنده دیدیم

از این عروسک فنری ها که الان همه جا هست خریدی

البته نزدیکش نمی شدی چون تکون میخورد و میترسیدی

 

پسندها (5)

نظرات (2)

عمه فروغعمه فروغ
16 آذر 98 19:32
مبارک باشه افتادن اولین دندون شیری 😊 همیشه بهم خوشی 
mahsamahsa
20 آذر 98 9:42
انشالله همیشه به شادی و گردش عزیزم🍁