روزانه های بیست و هشت ماهگی
عشقدونه مامان دیشب داشتی با قاشق از توفنجون چایی میخوردی دیدم بابامرتضی یه جوری عشقولانه نگات میکنه بعدش بهت گفت دو سال وچندماه پیش همین جایی که الان نشستی ما داشتیم با همین قاشقی که الان دستته بهت شیر میدادیم و اون موقع حتی نمی تونستی میک بزنی،وای که دخترمون چقدر زود بزرگ شد
خــــــــــــــــــــــــــــــــدایا شــــــــــــــــــــکرت
تو این 28 ماه با هیچ کاریت مشکلی نداشنم عزیزم،راحت میخوابی،از 9ماهگی دیگه خودت میخوابی ولازم نیست روپا بذارمت فقط الان قبل خواب برات کتاب میخونم و قصه میگم تا بخوابی،از وقتی که برگشتیم تواتاق خودت میخوابی خانم کوچولو ولی تو تختت نمیخوابی و رو زمین میخوابی،برای کارات اجازه میگیری در صورتی که من هیچوقت نگفتم اجازه بگیر ولی خودم همیشه ازت اجازه گرفتم برای کارات،چند روزیه پروژه بای بای پوشکو شروع کردیم که وقتی تموم شدمفصل در موردش حرف میزنم
وقتی شکمت کار کنه غذا میخوری و با غذا خوردنت خیلی مشکل نداریم،کوکووکباب خیلی دوست داری ومعمولا خورشتهارو بدون برنج میخوری،میوه هم خیلی دوست داری
برای صبحونه هم مربا،عسل،..کلا چیزهای شیرینو ترجیح میدی
تخم مرغ دوست نداری و من همه مدلشو امتحان کردم اصلا تودهنت نمیذاری
اینروزها زیاد میگی ببل تن،دستت بخوابم(بغل کن رو دستت بخوابم)،از نوزادیتم بغلی بودی که من خیلی دوست داشتم
حرف زدنتم که عالیه،حسابی برامون دلبری میکنی،بابا شورتتو اشتباه پوشیده بود بهش میگی نپوش ایشباهه،بعدش من خواستم بپوشم میگی بابا ایشباه میپوشه تو ایشباه نپوش
مامان جون بهت گفت:به مامان بگو یه گوشواره خوشگل برات بخره،بهش میگی:نه توبخر
روز دفاع مامان هم حسابی خانم بودی
اینجا مشغول پی پی کردنی
همون روز عمو جمال اینا وخاله مهرانگیز اینا اومدم وتا جمعه موندن،رفتیم کاسپین برای کوثر خرید کردیم
اینم یه مدل دیگه شیر خوردن
به قول خودت داری وزش میکنی
گفتم که خونه مامانجون اینا همش بیرون رو ایون بودی اینجاداری صبحونه میخوری
داریم میریم خونه خاله صدیقه،فدای دختر احساساتی خودم
گندمی وملیکا جون
تازگیا می ذاری موهاتو ببندم
بازی با نی نی مهگل وقتی رفته بودیم خونه شون
...........
گندمی و پدر بزرگی که هیچوقت ندیدش،بابابزرگ یک سال قبل از تولد گندمی تنهامون گذاشتن
خوب بلال دوست دارم
فدای ژستات مانکن کوچولو