ماه نگار 60
عشقدونه اومدم که خاطرات این ماه و بنویسم این ماه بیشترش تو ماه رمضان بود و شب اولی که ما برای سحری بیدار شده بودیم از صدای قاشق چنگالها بیدار شدی و گفتی مامان چیکار دارین میکنین؟ و وقتی اومدی دیدی داریم غذا می خوریم و غذامون هم قیمه هست چشات از تعجب گرد شد ،آخه عاشق قیمه ای،تا یه مدت به افطاری و سحری میگفتی عصرونه و هر شب قبل خواب میگفتی که برای سحری بیدارت کنم،منم چند شب صدات میکردم ولی خیلی دلم نمی اومد،بعضی شبهام که انقدر خسته بودی بیدار نمی شدی،روزها هم که بهت میگفتم بیا نهار بخور میگفتی من روزه ام جمعه 21 اردیبهشت خاله ایده زنگ زد که با هم بریم سی دشت توتکابن،ما هم سریع وسایل و جمع کردیم و رفتیم،خیلی جایه خوشگلی بود و خوش گذش...