گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 109

سلام عشقدونه داریم روزهای گرم تابستون رو می گذرونیم ولی خداروشکر مثل پارسال برق ها قطع نمیشه،من عصرها اکثرا فروشگاه هستم و کلاسهاتو با بابا میری یکم تیر تولد بابامرتضی بود که با بچه ها نقشه کشیدیم و سورپرایزش کردیم رفته بودیم کارنامه بگیریم و وقتی معلمتونو بغل کردی من گریه ام گرفت،آخه دیگه این مدرسه نمیری وفقط تا پایه سوم داشت یه جمعه رفتیم آبشار میلاش سمت رحیم آباد یه خونه تکونی حسابی هم داشتم تو این ماه که دکور اتاقتو عوض کردیم و موکتشم در آوردیم و خیلی دلباز شده قبل تغییر دکور،دوباره مثل پارسال اتاق پرو درست کرده بودی بعد تغییر دکور ثبت نام تو مدرسه ی جدید...
28 تير 1401

ماه نگار 108 و تولد 9 سالگی

سلام عشقدونه تووووولدت مبارک،آرزو میکنم خدا هر چی که خیره سر راهت قرار بده،اینو بدون که مامان و بابا بهت افتخار میکنن و همیشه هم به خودت این حرفو میگیم،ممنونم که انقدر همراه و هم قدم ما هستی،ما تمام تلاشمونو می کنیم تا تو شاد باشی تولد 9 سالگی رو با یک هفته تاخییر گرفتیم و مهمونهامون مثل پارسال،آیلین ودینا و نورا و آرنیکا و دایانا و مامانهاشون بودن و مامان جون و باباجون هم اومده بودن لباست مثل همیشه هنر خاله ماریا وکیک هم مثل پارسال هنر خاله نسیم اولین نفر دایانا بود که اومد وسط و باهات رقصید قربون خنده هات عشقدونه ...
5 تير 1401

ماه نگار 107

سلام عشقدونه نگم برات که از مدرسه رفتن چقدرررر راضی هستی و معلم تونو دوست داری،اوایل که مدرسه ها حضوری شد خیلی گارد داشتم و می ترسیدم ولی الان که فکرشو میکنم میبینم از هر زمان دیگه ای هم این ماجرا شروع میشد من و خیلی از مامانهای دیگه همین حسو داشتیم معلمتون خیلی همراهه و اصلا به شما استرس نمیده و دقیقا شرایط رو درک میکنه،یه ظهر که اومده بودم دنبالت تا منو دید گفت گندمم ماهه ماه،چقدررر اعتماد به نفس داره و من از حرف زدن باهاش کیف میکنم برای رفت و آمدتونم که دیگه سرویس نگرفتیم و خودم میبرم و میارمت و البته آیلین هم با ما میاد بالاخره عکسهایی که دایی یاسین عید ازت گرفته بود رو برام فرستاد چون بعدتعطی...
22 ارديبهشت 1401

ماه نگار 106+ عید 1401

سلام عشقدونه بریم سراغ ثبت خاطرات ماهی که گذشت،اسفند خیلی خیلی سردی داشتیم و تقریبا تا اواسط عید هم هوا بارونی و سرد بود وحتی دوم فروردین برف می بارید،ما تمام مدت فروشگاه بودیم وتا 4 فروردین هم رشت موندیم چون بچه ها رفته بودند مرخصی و ما می رفتیم فروشگاه،5 فروردین ساعت 3 صبح راه افتادیم که به ترافیک نخوریم و تا 14 فروردین کیاکلا موندیم و حسااااابی مهمونی رفتیم😁 لحظه ی تحویل سال ساعت 7 غروب بود و ما تا 6 فروشگاه بودیم و وقتی برگشتیم خونه دیدیم کلید خونه رو جا گذاشتیم وتو هم زدی زیر گریه که من سال تحویل می خوام کنار هفت سین باشم و تا بریم برگردیم طول میکشه ولی بابا مرتضی قول داد که تا قبل تحویل سال برسونتت خونه،خلاصه برگشتیم فروشگاه وکلی...
22 فروردين 1401

ماه نگار105 و عروسی عمومحسن

سلام عشقدونه 12 اسفند عروسی عمو محسن بود وما از 9ام رفتیم خونه ی عزیز و واقعا بعد 2 سال بدون عروسی و مهمونی حسابی به همه خوش گذشت،لباستم خاله ماریا دوخته بود که مثل همیشه عاااالی بود،تاج هم رنگ لباست سفارش داده بودم،حساااابی باهاش قر دادی و چرخیدی بالاخره بعد دو ماه گچ پای بابا روباز کردیم وبعد ده جلسه فیزیوتراپی می تونه راه بره خداروشکر،همه جای گچ رونقاشی کرده بودی بابا مرتضی یه مصاحبه ی مهم داشت تهران،ما هم باهاش رفتیم مرکزی که بابا مرتضی مصاحبه داشت نزدیک کوروش مال بود و تو مدتی که بابا اونجا بود ما هم رفتیم تو مرکز خرید دور زدیم،شهربازی رفتیم وبرای نهار بابا اومد پیشمون این عروسکم او...
23 اسفند 1400

از 18آبان تا 18 بهمن

سلام عشقدونه تاخییر این دفعه طولانی تر از همیشه شد،کلی عکس و خاطره و اتفاق دارم برات که بنویسم اولین اتفاق خوب دوباره عمه شدن من هستش که یه پسر کوچولو داریم و عاشقشیم،آقا مسیح ما داداش نیروانا کوچولو 7 آذر به دنیا اومد و برای دیدنش رفتیم بابلسر و 4روز موندیم روزی که میخواستیم برگردیم چون شنبه بود و باید تا ظهر صبر میکردیم تا مدرسه ی شما تموم بشه،بابامرتضی از این فرصت استفاده کرد و رفت  تا نارنج خونه ی عزیز رو بچینه و متاسفانه از نردبان افتاد پایین و پاشنه ی پاش شکست و دو ماه تو گچ بود وکارهای من صدبرابر شده بود و برای همین فرصت آپدیت وبلاگ نداشتم بریم سراغ عکسها تو آبان رفتیم قلعه رودخان و تا بالای قلعه رفتیم،وسط هاش دیگه...
24 بهمن 1400

ماه نگار 101

سلام عشقدونه این ماه خیلی پرکار بودیم،چون آوا پاره وقت میاد و فقط صبحها میاد وما بعدازظهرها می رفتیم فروشگاه،وتو هم شنبه ها کلاس نقاشی میری و یکشنبه و سه شنبه اسکیت ودوشنبه وپنج شنبه هم زبان،که البته زبانت آنلاینه،خلاصه که با این حجم درسهات همش در حال بدو بدوییم که البته این ماه دو بار هم رفتیم مازندران برای افتتاح شعبه ی بهشهر و با عمو مهدی شریک شدیم،سری اول سه شنبه شب راه افتادیم و ساعت 4 صبح رسیدیم خونه ی مامان جون و بابا هم صبح رفت بهشهر برای قرارداد فروشگاه و شب برگشت و ما هم پنجشنبه ساعت 5 صبح راه افتادیم که برسیم به تولد نورا جون که بعدازظهرش دعوت بودیم دایی یاسین دوربین خریده و تو اون یه روز همش دستت بود ...
21 آبان 1400