گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

گندم طلائی ما

36 ماهگی عشقدونه

1395/3/22 11:43
484 بازدید
اشتراک گذاری

یکی یدونه مامان خرداد که میشه من همش روزهایه با هم بودن مونو از اول مرور میکنم،اواخر بارداریم توذهنم میاد و روز زایمان و اولین هایی که با تو تجربه کردم

خیلــــــــــــــــــــــــــی دوستت دارم عشقدونه

این ماه از 30 اردیبهشت رفتیم خونه مامانجون و دو هفته موندیم،خیلی جاها رفتیم و حسابی خوش گذروندیم،ولی حسابی دلمون برای بابا مرتضی تنگ شده بود،شما با اینکه سرت حسابی گرم بود چند روز آخر میگفتی پس کی میریم خونه مون،خسته شدم،دلم میخواد تو تختم بخوابم،دلم برا بابا مرتضی تنگ شد

حسابی بلبل زبون شدی،هنوزم ح رو خ تلفظ میکنی البته وقتی بهت میگیم مثلا بگو با هم درست میگی ولی وقتی داری توجمله ازش استفاده میکنی میگی با خم 

تی وی رو خاموش کردم خواستی روشنش کنی دستتو بد گرفته بودی روشن نمیشد بهم میگی چرا انقدر سفت خاموشش کردی

به جناب خان میگی جناخ ما

یه بار بهت گفتم اهوم،بهم میگی خرف بزن نگو اهوم، چند روز بعد دوباره گفتم اهوم میگی مگه نگفتم خرف بزن نگو اهوم

تکیه کلام اینروزهاتم کلمه بد میاده،طرز گفتنشم خیلی خنده داره ولی ما سعی میکنیم نخندیم تا همه جا به کار نبری،بابا چند بار گفته بود همه جا نگو تو هم یه بار که داشتی لباستو در می آوردی  در نمی اومد اومدی بگی بدم میاد گفتی اصلا خوشم نمیاد

تو گوشم یه بازی نصبه به اسم قطار شادی بازیه خوبیه و کم وبیش بازی میکنی،یه بار که داشتی قسمت انگلیسی اعضای صورتو بازی میکردی رسید به بینی و گفت(نوز)شما هم به من میگی چرا میگه نوز باید بگه نماخ

به خوش اخلاق وبد اخلاق میگی خوش اخخاخ و بد اخخاخ،کلا (خ)زیاد تلفظ میکنی

به تیکه وپاره میگی کیتکه پاره

زیادگریه میکنی البته بیشتر غرغر میشه بهش گفت،تازگیا میگی من نی نی شدم منو بغل کن نمیتونم راه برم یا نمیتونم خرف بزنم،یعنی توجه24ساعته منو میخوای،

وقتی میشینی پای لپ تاپ که فیلمهاتو ببینی اگه یه لحظه پاشی بخوای بری میگی بابا دست به لپ تاپ من نزنههااا

خدا نکنه منو بابا کنارهم بشینیم بدوبدو میای خودتو وسط جا میکنی و منو بغل میکنی میگی مامان خودمه

با زندایی برای اون عروسکی که همیشه باهاته اسم انتخاب کردین،زندایی ازت پرسی عروسکت دختره یا پسر گفتی پسر و بعد چند تا اسم گفت و شما عرشیا رو انتخاب کردی،الانم عرشیا صداش میکنیم

یکی از عکسهای منو بابا برای دوران نامزدی مون رو دراور مامان جون ایناست اونو دیدی میگی من تو شکم مامانی هستم

صبحها که از خواب پا میشی میگی موهامو دوتایی ببند

داشتیم با بابا در مورد یه موضوعی حرف میزدیم که یکی چیزی خواسته بود،وسط حرفمون میگی بابا بگو شرمندهزبان

عکسهاتم میذارم ادامه مطلب چون مثل همیشه خیلی زیاده

باهم کاردستی مار درست کردیم،قیچی کردن کاغذ رنگی و چسبوندن با شما بود،بعدشم کلی در مورد خزندگان برات توضیح دادم و مثل مار راه رفتیم

 

 

اینجاخودت نشستی وگفتی ازم عکس بگیر

 

عاشق اینی وقتی میریم بیرون بریم بشینیم جایی وچیزی بخوریم حتی اگه بستنی قیفی باشه باید بشینیم رو صندلیچشمک

 

 

سه چرخه اتو بردم توحیاط و باهم تمرین میکردیم دیگه پاهات به رکاب میرسه و یاد گرفتی خودت برونی البته بیشتردنده عقب میری،میری میخوری به دیوارمیگی تصافس (تصادف)کردم

 

 

نمایشگاه گل وگیاه و خدمات شهری رفته بودیم

این سرسرهارو دیدی فکر کردی اومدیم پارک،دیگه کلی خوش گذروندی،خیلی هم بزرگ بود و برات جالب بود

 

یه عصری که رفته بودیم پارک یکی از دوستان اینستایی روپیدا کردم وخیلی خوشحال شدیم،آرنیکا جون 6 ماه از شما بزرگتره،قراره با هم کلاس ژیمناستیک برین

جمعه ی خود را چگونه گذراندیدخندونک 

گفته بودم که همش تو بالکنی 

باهم کاردستی درست کردیم،اولش مفهوم بزرگتر و کوچیکتر و متوسطو باهم کار کردیم بعد دونه دونه ازت خواستم که بهم بدی(مثلا آبی کوچک)و بهم چسبوندم

آبی کوچک تو کدومه؟

دلت خواست این مدلی عکس بندازی

بعد از وسط نصف کردم و ازت خواستم قرینه هر شکلو پیدا کنی

دیدیم دوتاییش خیلی راحته چهار قسمتش کردم،کلا حل کردن پازلو خیلی دوست داری 

پازل بازی قبل از خواب 

عاشق توت فرنگی هستی

این لباست کلوشه خیلی دوسش داری و همش میپوشی و میچرخی و باهاش میرقصی البته فقط با آهنگ دختر و پریا خانم

آخه من مردم که برات با اون عشوه ونازت

دیدار با عابدزاده تو برگر بارش تو متل قو سلمانشهر30.2.95

این بادکنک هم آقای عابدزاده به شما داده بود 

 

برجهای الماس خاورمیانه 

شب نیمه شعبان

آخرشبی داری ایوون مامان جونو طی میکشی

پارک محلمون

شیطونی هایی که از گندم کمتر دیده بودم

یه روز باهم رفتیم خونه ی دوستم و تا عصر بودیم و شانس آوردم خواهرزاده ش بود وگرنه نمیذاشتی ما دو کلام حرف بزنیم،همش هم دوتایی کنار مرغ و جوجه ها بودین

 

 

یه روز دیگه با دختردایی ها و دخترخاله هام رفته بودیم سر زمین خاله

 

 

 

 

در هر شرایطی عرشیا تو بغلته

 

مورچه پیدا کردی

 

بالاخره گندمزار پیداکردم،برای این عکس شصت نفر پشت صحنه دارن همکاری میکنن تا شما بایستی و بخندی و من یه عکس ازت بندازم

داریم میریم خونه آبجی آرزو روضه،روضه که تموم شد و مهمونها رفتن یه چند نفری مونده بودن که درخواست آهنگ دخترو دادی و شروع کردی به رقصیدن

عاشــــــــــــــــــــق این عکستم عزیزدل مادر

تازگیا گلسرهاتو خودم درست میکنم

این گلهای خوشگل که مامان جون داره می بافه قراره یه قالیچه ناز بشه برای اتاق شما

با زندایی مهدیس داریم میریم آبندون محل،من خیلــــــی وقت بودنرفته بودم

خسته شده بودی ولی کیف از دستت نمی افتاد

اصلا نمی ایستادی عکس بندازم اینجا اولش با هزاز تا وعده و اخمالو ایستادی که زندایی بهت گفت نخندیا نخند،خندیدی،تا بهت میگفتیم نخند می خندیدیزبان

داری ژست میگیری ولی نتونستی تعادلتو حفظ کنی

14 خرداد دسته جمعی با فاطمه و کوثر و زندایی رفتیم استخر،اولین بار بود میرفتی و حسابی بهت خوش گذشت،بعد از ظهر هم با دایی امین و زندایی مهدیس و پسردایی مبین و خانمش خاله سهیلا(که باردار بود و شما درباره ی نی نی تو شکمش میپرسیدی و سراغشو میگرفتی)و فاطمه و امید و دایی یاسین رفتیم لاویج،خیلی خنک بود

اون شب داشتی با امید بازی میکردی و میزدی به دستش ومیگفتی بزن قدش یه دفعه دوییدی اومدی پیشم و گفتی دستم درد میکنه،اصلا حرکتش نمی دادی ورم نداشت ولی خیلی درد داشتی،اون شب تا صبح نخوابیدی وگریه کردی،دیگه بیحال شدی وناله میکردی،من و بابا دیگه از دلشوره مردیم و زنده شدیم

خونه مون خیلی ویو خوبی داشت 

دیگه دایی یاسین یخ کرده بود اومده بود زیر پتوی تو،آخه هیچکی لباس گرم نیاورده بود

 فرداشم همش دستتو اینطوری نگهداشته بودی وحرکت نمیدادی

 

فردا نهار هم رفته بودیم واز لب رودخونه نهار خوردیم،هنوز دستت درد میکرد ولی آرومتر شده بودی،ساعت 8شب رسیدیم خونه همه هلاک بودیم وهمون شب هم قراربود برات تولد بگیریم وهنوز دوتا از حروف اسمت وعدد3 آماده نبود،دیگه بدو بدو آماده شون کردم،بعد اینکه بابا کیکو آورد و کوثر و زندایی داشتن کادوهاتو میپیچیدن دردت یادت رفت،همش می اومدی سرک میکشیدی ببینی چی اونجاست

اینم یادم رفت بگم،وقتی داشتیم برمیگشتیم دایی امین و زندایی دنبال یه اسباب بازی فروشی بودن تا برای شما کادو بخرن،من یواشکی گفتم بذارینش تو صندوق که تو میگی نه نذارین تو صندوق تنها میمونه بیار بده بغل من،یعنی حواست کاملا به حرفهامون بود

پسندها (4)

نظرات (2)

مامان هانیه
1 تیر 95 11:58
36 ماهگیت مبارک گندم جونم ان شاا....مانا و برقرار باشی
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
عزیز مایی شما
مامان گیلدا
1 تیر 95 17:50
عزیزم چقدر حرف زدنش و کاراش شبیه گیلداست دستش چی شده؟
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
خداروشکر خوب شده مثل اینکه ضرب دیده بود ولی از نگرانی مردیم