گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

گندم طلائی ما

روزانه های سی و چهار ماهگی+نوروز 95

1395/1/18 10:55
523 بازدید
اشتراک گذاری

سال 94 هم با همه ی خوبی ها و بدیهاش تموم شد،94 کلی برنامه داشتیم برای زندگی مون که خوب یه سری اجرا شد و یه سری نشد،دختر گلم می خوام اینجا برات بنویسم که از لحاظ مالی سال سختی بود وهنوزم هست آخه یه از خدا بی خبر تو قالب دوست همه ی پولهامونو خورد و تازه ضامنشم هستیم و داریم پرداخت میکنیم،ولی اینو بدون بابامرتضی تحت هر شرایطی هیچی برات کم نمیذاره و همیشه تلاش میکنه تا شمااز هر لحاظ راضی باشی،این روزها هم میگذره و مهم عشقیه که ما بهم داریم

امیدوارم سال 95 سال بهتری برای همه باشه

دخترک من گاهی اوقات انقدر خوشحالم میکنی با کارات که تو پوست خودم نمی گنجم،یکی از چیزهای که برای ما خیلی مهمه چشم و دل سیریته که چندجا به نحو احسنت نشونمون دادی و ما حسابی بهت افتخار میکنیم

ولییییی حسابی وابسته ی من شدی به حدی که جشن عقد دایی امین همش تو بغلم بودی،تو اینجور جشنها ازم جدا نمیشی

از بلبل زبونی هاتم که اگه بخوام بگم میشه مثنوی هفتاد من

داشتی جوراب شلواری هاتو تا میکردی میذاشتی تو کشو صدات کردم ،میگی صبر کن تو شلواری هامو کا تنم(به جوراب شلواری میگی تو شلواری،منظورت ازکا تنم همون تا کنم بود)

نزدیک ظهر بود منتظر بودیم تا بابا بیاد و نهار بخوریم که میای بهم میگی:شکمم میگه قرخندونک

داشتیم فیلم می دیدیم اومدی میگی این دنیاست(فیلمش گیلانی بود و یاد فیلمی که پارسال میداد و اسم دختره دنیا بود افتاده بودی)یعنی منو بابا دهنمون باز مونده بود که چطور یادت مونده آخه هم پارسال بود هم شما اصلا اون موقع به تی وی توجه نمیکردی

سر سفره وقتی یکی بگه دست شما درد نکنه سریع میگی نوش جان

هر کی عطسه بکنه میگی عافیت باشه

وقتی هم ازت می پرسن گندمی چه خبر میگی:سلامتی

عید دیدنی رفته بودیم خونه عمو بابا مرتضی به ماهی های هفت سین نگاه میکنی وبه مانیا میگی:مانیا یکی تویی یکی مامانتزبان

آلزایمر گرفتم رفت،باید هر وقت چیزی یادم اومدبیام بنویسم

20 اسفند تولد زهرا بود اومده بودن خونه ی ما یه تولد کوچولو گرفتیم

 

کاسپین چند روز قبل عید

 

یعنی عاشق اون تمرکزتم

 

دخترمم عکاس شده

 

این پیراهنه برات تنگ شده بود ولی یکم لاغر شدی الان اندازه ات شده میپوشی وکلی قر میدی

 

یعنی پاهای خط خطیت منو کشته

از چهارپایه آشپزخونه هم هر چی بگم کم گفتم همش دستته میری تو دستشویی و همش زیر شیر آبی

 

 

عاشق سالاد ماکارونی هستی

چهارشنبه سوری هم تو خونه آیش بازی کردیم بعدش رفتیم یه دوری تو خیابون زدیم ولی هیچ خبری نبودآخه همه جا پلیس بود وکسی جرات نداشت کاری کنه

گندمی و پرنیان جون

 

با بابا از رو آتیش پریدی

 

 

ریز ریز بارون می بارید داشتی نگاه میکردی

فرداش راه افتادیم رفتیم کیاکلا،دلم میخواست امسال سال تحویل توخونه خودمون بمونیم ولی خوب به خاطر جشن دایی امین کلی کار داشتیم وباید می رفتیم

تو خونه تکونی داری به مامان جون کمک میکنی،دستکش تو یه دستته و با دست دیگه داری شامپو فرش میکشیخندونک

 

صبح عید

 

 

گندمی و مانیا و متین

 

 

شیطونک ها

 

 

فلفل های خونه ی عزیز

 

یه شب رفتیم بهشهر خونه نی نی مهگل

 

 

 

جشن ختنه سورون آقا محمد پسر پسر دایی من

 

 

بعله از فرط خستگی اینجوری خوابیدی

نصفه شب نقاشی کشیدن

خوشتیپک من

 

 

 

سلفی گندمی

 

11 ام جشن عقد دایی امین

 

کنار عروس وداماد هفت سین گذاشته بودن و شما تک تک اجزایه سفره رو بررسی کردین

 

این تنها عکسیه که میتونم اینجا بذارمچشمک

گندمی وحلماجون،بعداز سالن اومدیم خونه مامان جون اینا و کلی زدیم ورقصیدیم،تا رسیدیم خونه بهم میگی لباستو عبض کن لباس راخت بپوش،همونطور هم که می بینی خودتم لباس راخت پوشیدی  

دخترم دلش می خواد با ماشین عروس عکس بندازه خب

 

 

13بدر هم که حسابی بارونی بود ونتونستیم بریم جایی وتصمیم گرفتیم برگردیم رشت،تو راه رفتیم تله کابین رامسر یه دوری بزنیم دیدم میگی تو خیابون غذا بخوریم از کنار پیتزایی رد شده بودیم میگی میگم اینجا غذا بخوریم

 

 

این میکروفن عیدی دایی امین و زندایی مهدیسه که خیلی دوسش داری،یعنی حسابی برامون دی جی شده بودی قبل از جشن،البته لحن خوندنت جوریه که زندایی مهدیس میگفت گندم نوحه خون میشهقه قهه

بابا اومده بود تو تختت گیرش انداختی و نمیذاشتی بره بیرون

موش کوچولوی خونه ی ما

 

فدای دخمل مهربونم

یه مدتی بود عاشق استیکر شده بودی وهر وقت میرفتیم بیرون باید یه بسته استیکر می خریدیم ،بابا مرتضی بهت گفته بود اگه دیگه استیکر نخری و به جاش پولشو بگیری و پس انداز کنی برات میز و صندلی می خریم،شما هم از اونجا که دختر منطقی هستی گوش کردی و ما هم به قولمون عمل کردیم

یکمی بزرگه و می تونی حسابی ازش استفاده کنی،مبارکت باشه نفس مامان

پسندها (7)

نظرات (3)

مامان هانیه
19 فروردین 95 15:36
سلام عزیزم سال نو مبارک،ان شاالله سالی پر از شادی و برکت داشته باشین
گیلدا
20 فروردین 95 19:25
34 ماهگیت مبارک گندمی زرنگ و باهوش امیدوارم امسال سال خوبی باشه براتون
مامان لیدا
15 اردیبهشت 95 1:15
34 ماهگیت مبارک باشه گندم جون چه خوب که همشهری ما هستید
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
منم خیلی خوشحال شدم