گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

گندم طلائی ما

سفرنامه اصفهان

1394/12/7 19:15
208 بازدید
اشتراک گذاری

به قول بابامرتضی ما تو این ماه مارکوپولو شده بودیم،همش تو ماشین از این طرف به اون طرف

شنبه 1 اسفند ساعت 7 صبح با مامان جون و بابا جون ودایی امین راه افتادیم به طرف اصفهان و ساعت 7 شب رسیدیم هتلمون،البته اصفهان رفتنمون برای امر خیر بود وبرای دایی امین رفته بودیم خواستگاری و اگه خدا بخواد دوباره هم باید بریم،شنبه شب رفتیم خونه ی عروس،یکشنبه صبح تواصفهان دور زدیم و نقش جهان و سی و سه پل رو دیدیم و نهار بریونی خوردیم غذای معروف اصفهان، راه افتادیم به طرف خونه وساعت 12 شب رسیدیم:

 

 

جایی که آب داشته باشه حسابی بهت خوش می گذره،همش میگفتی بریم دریا 

 

اینم یه مدل ژسته دیگهچشمک

 

 

دورت بگردم من با اون ژست هات

 

قیافه روتو روخدا،سنگ میخواستی که پرت کنی تو آب

 

من می رفتم دنبال سنگ میگشتم تا بابا بتونه چند تا دونه عکس ازت بندازه

 

موش کوچولویی شدی بری خودتا 

 

 

 

بعله همش هم این وسط نشسته بودی وبه من استرس میدادی

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (2)

گیلدا
7 اسفند 94 21:25
همیشه به گشت و شادی گندم طلایی
مامان هانیه
8 اسفند 94 17:39
به به چه عکس های قشنگی ایشالا همیشه به شادی و گردش باشی عزیزم
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنونم دوست خوبم