گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

گندم طلائی ما

روزانه های بیست ونه ماهگی

1394/8/18 10:3
530 بازدید
اشتراک گذاری

بیست ونه ماه...

وای که اینروزها چقدر تند دارن میگذرن،ومن چقدر دوست دارمشون عشقدونه من

عاشق لحظه لحظه باهم بودنمون هستم وقتی از هر فرصت برای ابراز علاقه استفاده میکنی ،وقتی دارم بهت غذا میدم یا حتی وقتی از دستشویی میای بیرون و دارم شلوارتو میپوشونم دستتو می اندازی دور گردنم و میگی دوست دارم،عاشقددم،اونوقت منم حسابی میچلونمت ،لذتم زمانی اوج میگیره که محکم منو میبوسی و میگی مزه داد

روزی یه میلیون بار میگی مییژه میژه،اگه جوابتو ندم دلت میسوزه و یه ماما هم بهش اضافه میکنی،کیاکلا که بودیم وقتی میگفتی مییژه همه تعجب میکردن ومیگفتن بگو مامان ولی من اصراری ندارم اینجوری حس میکنم خیلی با هم رفیقیم،البنه عاشق مامان گفتنم هستم

شبها با هم کتاب میخونیم،برات قصه نی نی چوچولو میگم که شخصیتاش دندوم اومانیه که دو سالشه،خودت انتخاب مکنی چه قصه ای بگه مثلا میگی دوشواییه یعنی قصه گوشواره یا قصه جیش،...بعد از چند بار تقاضاییه شیر کردن و جیش دارم گفتنات من خودمو به خواب میزنم تا بخوابی،خلاصه یه دو ساعتی طول میکشه

البته حقم داری این روزها همش بارون میباره و تو خونه ایم،شما هم که بچه ورجه وورجه داری نیستی تو خونه خسته بشی برای همین تمایل نداری بخوابی

می می نی همش دستته و همه شو حفظی،بعضی وقتها میبینم داری برای خودت زمزمه میکنی و شعرهاشو میخونی

یه روز که داشتی با کنجد تو خونه راه می رفتی و می خوردی گفتم گندم کجا میری بشین بخور برگشتی میگی میخوام که تنها باشم چیتار داری به تارم(چیکار داری به کارم)یه قسمت از یکی از کتابهای می می نیه

یکی از علاقه مندیاتم اینه که میگی بییم آتاخ بابا حف بزنیم(به اتاق ما میگی آتاخ بابا،به اتاق خودتم میگی آتاخ دندوم،پس اتاق من کجاست نمیدونم لابد آشپز خونهغمگین)وقتی هم که میریم میشینی میگی اب،آقای دوتر بجو(خب آقای دکتر بگو)(دکتر بازی کنیم)

دیشب به بابا میگفتی ببخشید بییم آتاخ من،چندبارم تکرار میکردی،به بابا گفتم فکر کنم منظورش از ببخشید لطفا بعد سریع گفتی آره دفدا 

فعلهارو خیلی جالب به کار میبری،داشتم درز لباستو میدوختم میگی چیتار میتونی؟گفتم دارم لباستو میدوزم بعد اینکه تموم شد میگی دوزدی

داشتیم کاردستی درست میکردیم بهم میگی  تو چسبونده تن

صبحها که بیدار میشی میپرسی بابا تجا ییفت؟ خودتم جواب میدی ادایه دش پایه اینونه پولم ندایه

حالا بریم سراغ عکسها که خیلی هم زیادن

گوشواره های جدیدت کادوی روز کودک،البته یه گوشواره دیگه هم داری همونی که دایی امین برای شما خریده بود ولی اون یکم آویزه میترسم بکشی

 

برات یه لگو بزرگ گرفتیم البته بابا مرتضی بیشتر خوشش اومده

 

مهربون من داره نی نی شو لالا میده

 

خیابون پشتی خونه مون بازار شده همش داری از پنجره اتاقت بیرونو نگاه میکنی میگی بریم  ارید تنیم دوجه (گوجه)بخریم

 

 

 

 

 

باغبون کوچولو

 

  

بله دفی میگیره

 

اینم میشه نتیجه اش

وای که چقدر کیک درست کردن با دخملی کیف میده

 

چنجد هم میخوره حین درست کردنه کیک

 

اینم کیکمون

داریم میریم خونه زهرا اینا

 

 

رفتیم کاسپین تا آخرین بسته پوشکو بخریم که تا حالا دستت نخورده مونده

 

 

این چه ژستیه آخه جان مادر

 

 

 

 

 

 

 

عشقه پله برقی داری

 

برات چسب و عدس و دفتر آوردم که کاردستی درست کنیم الان شده کار هر روزت ،تار دستی درس تنیم

 

 

 

 

 

داریم میریم دور بزنیم،لباس بافتنی ها در اومدن از تو کمد

 

راههای منتهی به میدون شهرداری رو بستن یعنی فقط تاکسی میتونه بره واسه همین حسابی میشه تو خیابون قدم زد

 

نذاشتی یه عکس درست حسابی بگیرم،مجسمه میرزا کوچک خان از نمای دیگه

 

برای عاشورا رفتیم کیاکلا،تو راه رفتیم موزه تاریخ چایی ایران تولاهیجان

 

 

 

اون روز هم رو مود عکس نبودی

 

 

مزار پدر چای ایران

 

ساختمان موزه از بیرون

 

چابکسر لب دریا نهار خوردیم

 

 

 

بلــــــــــــــــــــه اینم هنرنمایهات تو مسجد

 

.........

 

گندمی و آنیتا و ملیکا

 

روز تاسوعا داریم میریم مسجد،کلی بازی میکردی با بچه ها وهر وقت می اومدیم خونه میگفتی دوباره بییم مچد با بچه ها بازی تنم؟

 

دختر داییم بهت لواشک داد حسابی باهاش دوش گرفتی دیگه

این لباس خوشگلم مامان جون برات بافته،خیلی بهت میاد عزیزم

 

شب عاشورا با بابا مرتضی رفتی مسجد کیاکلا،آخه من همش مسجد محل خودمون بودم

  

 

دارم برات لباس میبافم مگه میذاری،اینجا هم گرفتی دستت مثلا خودت داری میبافی

 

میل خورده به دستت اعصابت خورد شده

 

گفته بودم که استیکرات تمومه خونه چسبیده

 

داری بج(برج)میسازی،شغل خوبی رو انتخاب کردی دخترمچشمک

نمیدونم چرا انقدر به لباس بافتنی هات علاقه داری صبح که بیدار میشی میگی بپوش،شایدم چون با عشق برای شما بافته شده شما هم عاشقشی

بالاخره تو تختت خوابیدی،چون خیلی معلق میزنی شبها چند بار باید چکت کنم بعضی وقتهام وسط اتاقی،البته من دورتو حسابی میپوشونم ولی وقتی تو تخت بخواب دیگه خیالم راحته،برای همین رفتیم برات جایزه بگیریم،یکی دیگه از کتابهای می می نی که عاشقشی

 

 

وای عاشقتــــــــــــــــم

 

انتخاب شد

 

اون شب برات پاستل هم گرفتیم،یعنی جوری عاشقش شدی که شب خوابت نمیبرد،بعد از کلی نقاشی موقع خواب یکی یکی در می آوردی و نگاهشون میکردی،چون میترسیدم بکشی رو دیوار تا حالا برات نگرفته بودم

 

 

اینم جناب می می نی

 

یعنی اون شب ساعت 2 خوابیدی ،آخرشم پاستل هارو گذاشتی کنارت و خوابیدی

 

10 روز پشت هم بارون میبارید

 

آبلیمو خوردی....منم یک عدد مامان دوربین به دست 

 

وچیزی که حسابی منو هیجان زده کرد این بود،داشتی نقاشی میکشیدی اومدم کنارت و بهم میگی چش چش دو ابو چشیدم

 

خوابهای خوب ببینی عشقدونه مهربون من...بوس

 

داریم میریم خرید،پاستلهاتم همراهته

 

بلــــــــــــــــــــــه مخفیگاه شکلاتهارو پیدا کردی

 

بالاخره بعدکلی بارون یه هوای آفتابی عالی دیدیم و رفتیم پارک

 

 

 

 

ولی خوب عشقدونه به طبیعت بیشتر علاقه داره تا تاب و سرسره

 

 

مخصوصااگه طبیعتش آب و سنگ هم داشته باشه

 

 

 

 

 

 

 

ونتیجه آزاد گذاشتن هم این میشه که مجبور میشه با چیمه(شکم)از سرسره بیاد پایین

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

گیلدا
26 آبان 94 15:30
29 ماهگیت مبارک دخمل شیرین زبون گوشواره هاتم مبارک باشه عزیزم
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنوم خاله جونم