گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

گندم طلائی ما

مهمون کوچولو

1394/5/23 19:08
502 بازدید
اشتراک گذاری

گل دختری این هفته دوست بابامرتضی عمومهدی با خانومشون خاله مرضیه و دخمل کوچولوشون مهگل جون(به قول شما مه لو) اومده بودن پیشمون وحسابی با هم خوش گذروندیم،مخصوصا شما چون همش بیرون بودیم و حسابی خوش به حالت بود،تا حالا بچه کوچیکتر از خودت دور و برت نبوده و رفتارت برام جالب بود،اسباب بازی هاتو نمی دادی ومیگفتی اخه،دلیل می آوردی برای ندادنتخندونک،ولی خیلی دوسش داشتی مهگلی هم شما رو خیلی دوست داشت و با صدات میخندید شما هم همش میگفتی میخنه(می خنده) برات جالب بود که میخندید لابد چون کوچولو بود فکر میکردی عروسکه

سوار روروئکش میشدی

مهمونها دوشنبه اومدن و ما سه شنبه رفتیم خلخال،محل سربازی بابا،خیلی جاده ی قشنگی بود وخیلی خنک،شب هم توجاده اسالم به خلخال موندیم و جالب این بود که انقدر سردمون شده بود که بخاری روشن کردیم

توجاده مشغول آجیل خوردن بودی که گفتی بییم اونه(بریم خونه)،چندباری گفتی وبالا آوردی،آجیل رو دلت مونده بود،خدارو شکر جاییه خوبی بود وتونستیم نگه داریم و یکم استراحت کنیم

 

کنار رودخونه و یه جاییه خیلی خنک،شما هم که همون اولش رفتی توآب وزمین خوردی

 

ینی جاده انقدر قشنگ بودکه از هر جاش عکس می انداختی تکراری نبود

 

 

اینم شهر خلخال

 

 

خلخال نهار خوردیم و یه دوری زدیم وبابامرتضی وعمومهدی تجدیدخاطره کردن و رفتیم به طرف کوه

 

اینم اثر هنری بابا،زنبورو تو هوا گرفته

 

 

 

دخملا و باباها

 

تا بابای مهگل بغلش میکرد شما هم میرفتی اینجا می نشستی

 

اینم ویو خونه مون،وای نون و آش دوغ معرکه ای هم داشتن

 

 

ساعت4،5اونجا دیگه خنک بود ومن لباس پوشوندمت

 

 

ابراز احساساتبغل

 

تو شیر خوردنت هم که نباید وقفه بی افته

 

کمتر از یک ساعت مه اومدو لباسات اضافه شد،من وسواس لباس بردن دارم،هر جا میرم ساکت پره ولی معمولا استفاده نمیشن ولی این دفعه هر چی بردم پوشیدی وکثیف کردی

 

مه تو این عکس معلومه،دیگه سرد شده بود و برای من تجربه جالبی بود آخه تو اون ساعت روز تو رشت نفس نمیتونی بکشی از رطوبت وگرما

 

یه عکس خوجل دیگه از بابامرتضی

 

محو تماشایه یه گله گوسفندی که  داشتن می رفتن خونه شون

 

تواون سکوت کوهستان وصدای آب وآتیش معرکه بود

 

 

اون روز ساعت 8 صبح بیدار شده بودی تا12 شب چشم روهم نذاشتی،آخرشم ما خوابیدیم  تا بخوابی،ساعت4 صبح بود که از سرما بیدار شدیم و بخاری روشن کردیمتعجب

فردا صبحش که میشد 4 شنبه راه افتادیم به طرف جاده اسالم به خلخال

 

هر چی از خوشگلیه این جاده بگم کم گفتم،البته بابا میگه پاییزش قشنگتره فقط حیف که نشدنگه داریم برای عکاسی،ایشالله پاییز دوباره میریم

 

چون تو راهمون از رضوانشهر رد می شدیم گفتیم بریم آبشار ویسادار

 

 

 

 

 

ژستهای پدر دختریچشمک

 

 

بازم سنگ و آبزبان

 

مامان و بابایه خود شیفتهخندونک

 

من فدای اون ذوق کردنت بشم

 

اینم خانم تعجبتعجب

 

 

اونجا خیلی شلوغ بود خواستیم بریم یکم پایینتر که نهار بخوریم وخلوت هم باشه که شما رضایت نمیدادی بیای

 

یه جایه خلوت وعالی لب رودخونه پیدا کردیم تا حسابی بازی کنی

 

البته بابامرتضی هم ....خندونک

 

 

 

به دنبال سنگ مناسب

 

چون جریان آب رودخونه یکمی تند بود از این جلوتر نمیرفتی،منتظری بابا دستتو بگیره

 

فـــــــــــــــــــداتبوس

 

 

قسمت بدماجرا این بودکه بعد نهار وقتی داشتیم جمع میکردیم که بریم یه دفعه جیغت در اومد و گردنتو گرفتی،یه زنبور نیشت زده بودگریه

البته خدارو شکر زنبورهای اونجا زنبور عسل بودن و زود آروم شدی،خیلی کم ورم کرد و دو ساعت بعد اثری ازش نبود،من میترسیدم که بهش آلرژی نداشته باشی،بس که سابقه ی آلرژی داری

 

وفتی رسیدیم خونه رسما جنازه بودیم همه مون

پنج شنبه هم تو شهر دور زدیم و مهمونها یکمی خریدکردن،رفتیم فرشته کودکان تا برای مهگل پاپوش بخریم آخه همش میگفتی نینی دش ندایه(نی نی کفش نداره)،یه سری از کفشها آف داشت من از فروشنده پرسیدم:این کفشها آف داره،شما هم پشت سرش گفتی این دشا یاف دایه،خلاصه همه روخندوندی طوطی کوچولو

جمعه صبح هم مهمون هامون رفتن 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان مریم
26 شهریور 94 22:08
واقعا مکان های دیدنی رفتین امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه/