روزهای سخت گذشت
بالاخره تــــــــــــــــــــــــموم شد وبه امیدخدا دیگه پیش نیاد،نه برای گندم ونه برای هیچ بچه ای
گندمی 4 روز تو بخش ایمونولوژی بیمارستان کودکان 17 شهریور تحت نظر دکتر چراغی فوق تخصص آسم و آلرژی بستری بود،خدا رو شکر همون آژیوکت اولی که براش گذاشته بود خوب مونده بود ودیگه لازم نبود دستای کوچولوی دخترم سوراخ بشه،این چندروز هم تو بیمارستان یک لحظه یک جا ننشست وهمش داشت میگشت،به همه ی اتاقها سر زده بود وبا همه دوست شده بود،وقتی پتوی عزیزشو میذاشت رو سرشو راه میرفت همه ذوق میکردن و ازش عکس میگرفتن
ی روز ی گروه دانشجو اومده بودن با خودشون کلی بادکنک آورده بودن و با بچه ها بازی میکردن وکلی بچه ها رو خوشحال کردن،گندمی هم که پای ثابت همه بازی ها و بدو بدو ها بود
روز اول تواورژانس
فرداش تو بخش که بابایی پیش گندمی بود ومن اومده بودم خونه یکمی استراحت کنم،کلی عکس گرفته بودن پدر و دختر
عاشق ژست گرفتناتم عزیز دلم
اینم یکی از شیطنت هاش،درو بسته بود وقتی خواست بازش کنه گیر کرد،ما هم مامان بابای فرصت طلب اول عکس میگیریم بعد بچه رو در میاریم
چند تا عکس هم از روند بهبودی گندمی میذارم
روز اول
روز دوم
روز سوم
روز چهارم
الانم که دیگه اثری ازشون نیست،البته یک سری از آزمایشها هنوز آماده نشده تا به دکتر نشون بدیم
هر وقت میخواستم عکس بگیرم از بدنش شکمشو میداد تو
و در آخر:
ممنونم همسر عزیزم به خاطر کمک ها و دلداریهات،با اینکه خودت خیلی نگران بودی ولی اصلا نشون ندادی تا من بیشتر از این نگران نشم