گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 50

1396/5/18 9:48
426 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم ایندفعه میخوام یکم از نگرانی هام برات بنویسم،متاسفانه اتفاقهای بدی اخیرا برای بچه ها افتاده،آتنای 7 ساله،بنیتای 8 ماهه،...کی آدمها انقدر دلشون سنگ شده،چطور دلشون میاد با جگرگوشه مردم این کارهارو بکنن،بعضی وقتها انقدر حالم بد میشه که دلم میخواد اینستامو حذف کنم،ولی میگم این بخشی از واقعیت جامعه مونه و باید بهت آموزش بدم،آموزش اعتماد نکردن به غریبه،آموزش حریم خصوصی بدنت،و در کنار همه ی اینها انقدر باهم دوست باشیم که اولین نفری که باهاش حرف میزنی خودم باشم،البته این آموزشهارو یه سالی هست که بهت میدم و خداروشکر دارم کم کم نتیجه اشو میبینم 

مثلا عمه با جی جی ت شوخی میکرد،این دفعه بهش گفتی جی جی جای خوخوصیه بهش دست نزن (مردم برا خصوصی گفتنت)

یه مورد دیگه،مثلا دوست داری وقتی داریم جایی میریم با ماشین کس دیگه ای بری مثل عمو مجتبی اینا،یا عمو رحمان،اینا هم از عزیزانمون هستن ولی مشکل من اینه زود اعتماد میکنی و من تصمیم گرفتم دیگه نذارم با کسی بری حتی دایی و عمو، ایندفعه که داشتیم با زهرا اینا میرفتیم بیرون چون من میدونستم دوست داری بری تو ماشینشون از شب قبل بهت گفتم که اجازه نداری و اولش همش اصرار میکردی،حتی فردا هم اصرار میکردی و ریز ریز غر میزدی ولی من و بابا سعی میکردیم سرگرمت کنیم و همش ازت تشکر میکردیم و بهت میگفتیم میدونیم که دوست داری با اونها باشی و ممنونیم که به خواسته ی ما احترام گذاشتی

تازگیا گردنبندت و باز کردم و النگوهاتم وقتی میریم جای شلوغ در میارم،وقتی میایم خونه دوست داری دوباره دستت کنی

همش از خدا میخوام که کسی و با بچه اش امتحان نکنه،به بابا مرتضی میگم فوبیای جای شلوغ پیدا کردم و همش میبرمت یه پارکی که کوچیکه و به نسبت بقیه خیلی شلوغ نیست

قبلترها از بچه کوچیکتر از خودت خوشت نمی اومد ولی الان خیلی دوست داری و همش میگی من خواهر میخوام،برادر نمیخوام ها برادر دوست ندارم،ولی تازگیا که رفتیم نی نی عمو صادق دوست بابامرتضی رو دیدیم میگی برادر هم دوست دارم،حلما خواهرمه و صدرا برادرم

این ماه یه بار دیگه رفتیم کیاکلا البته سه روزه بود،هم برای عقد خاله فاطمه،هم برای کارهای سند زمین

توجه ات به حرفهای ما خیلی زیاده،بهم میگی یه دختره بود رژلب سیاه زده بود،میگم کجا دیدی،میگی تو تلکمار(تلگرام)

عاشق رژلب هستی و چون میدونی اجازه نداری بهم میگی مامان بذار من رژتو بزنم،همچین هم با دقت میزنی و از اینکار لذت میبری انگار برای خودت زدی

دوهفته ای میشه اسمتو تو کلاس زبان و نقاشی نوشتم و میبرمت مهد،هم نزدیک خونه مونه هم محیط و کارکنان شو خیلی دوست داشتم و خداروشکر شما هم خیلی دوست داری،حالا ان شالله از مهر هفته ای سه روز میذارمت،الان یکشنبه و سه شنبه ساعت 9.30 تا 12.30 میمونی

29 تیر پنج شنبه بود و تعطیل بود و ما عصر رفتیم سد سنگر

عاشق دیدن این صحنه ام که از ذوق میخندی

اینجا سرعت آب زیاد بود،مینشستی وآب می آوردت جلوت و بابا میگرفتت

عصرونه سه نفری

جمعه هم با زهرا اینا رفتیم بوجاق و اونجا همکلی آبتنی کردین

خیلی خوشگل بود،سپیدرود آروم و زلال و پر از بچه ماهی

شنای قورباغهچشمک

داری صدف جمع میکنی

بعد نهار یه کم استراحت کردیمو بعدش رفتیم سمت صفرا بسته که تونل جنگلی خوشگلی بود و یه گلخونه کاکتوس داشت که برای خودت گل خریدی و همش میگفتی گلم تیغ نداشته باشه

بوجاق که بودیم یه عروس و داماد اومده بودن برای عکاسی وشما و بابا هم آهنگ گذاشتین و دارین تک دست می رقصین

وسائل کلاس نقاشی

من دور تو بگردم آخهههههه

انقدر ذوق داشتی وسایل تو گذاشتی دم در میگی اینجا باشه فردا یادم نره ببرم

اولین روزکلاس

بعد کلاس هم کلی آب بازی کردین

یه روزقبل روز دختر رفته بودیم باغ یکی از همکارهای بابامرتضی که خیلی خوش گذشت

هر جا بتونی آویزون میشی

آقا امیر رضا پسر یکی از همکارهای بابامرتضی

یه پلاستیک گرفتی و شروع کردی به گوجه چیدن

وقتی برمیگشتیم هم رفتیم کادوی روز دخترشما روبگیریم

تو بلوار دیلمان یه پاساژجدیده که این آبنما رو داره وخیلی دوسش داری و اتفاقا یه کتاب فروشی داره که کتابهاش عالیهههه

اینم کادوهای شما دختر گل خونه ی ما

با زهرا اینا که رفته بودیم صفرا بسته حوصله عکس نداشتی و ما هم دوباره خودمون وسط هفته رفتیم تاجاده خلوت باشه و بشه عکس انداخت،آخه جمعه شلوغ و پر ماشین بود و زیباییش به چشم نمی اومد

دستت یکم خراش برداشته بود دستمال گذاشتی روش

دیگه نزدیک غروب بود و نور کم بود برای همین عکسها اون کیفیتی که میخواستم و ندارن

عاشــــــــــــــــق این عکسممحبت

تونل جنگلی خوشگل

تل سرتو همون روز با هم درست کرده بودیم

اینم عکسی که شما از ما انداختی

گلخونه کاکتوس ودوباره یه کاکتوس برداشتی،الان چند تا گلدون داری که مسئولیتشون با خودته

داریم میریم مهد

آخه این چشمها چی میگه

وقتی برمیگردی زود نهارتو میدم و کمتر از نیم ساعت این شکلی میشی

بازی جدا کردن حبوبات

بعداز جدا کردن کلی فروشنده بازی هم کردیم،مثلا من خانم لپه فروش بودم و شما می اومدی ازم خرید میکردی و برعکس

از نقاشی هاتم عکس گرفتم تا یادگاری برات بمونه،البته اصلشم نگه میدارم برات

اولین جلسه کلاس

دومین جلسه

سومین جلسه

چهارمین جلسه

پنجمین جلسه

شب میلادامام رضا رفتیم شهرداری و یه جشن حسابی بود

شکلات گرفته بودیم که شما پخش کنی

آتیش بازی

خیلی وقت بودمیگفتی بریم نی نی عمو صادق و ببینیم،فکر نمیکردم انقدر بچه دوست داشته باشی

اینم آقاصدرا

وقتی میام دنبالت و نمی خوای برگردی خونه و میگی یکم بازی کنم

اسباب بازی که همیشه دم دستته و دوست داری باهاش بازی کنی این لگو چوبیه

 

 

پسندها (3)

نظرات (2)

گیلدا
20 مرداد 96 14:36
ماشالله دختر ناز و هنرمند. همیشه خوش باشی
نفیسه
20 شهریور 96 22:35
واقعا اتفاقات این مدت شوکه کننده بود‌.ولی وقتی این پست تون رو خوندم فهمیدم چه مادر نمونه ای هستین و گندم جان چقدر فهمیده هستن که آموزش هاتون رو جدی گرفته خدا نگهش داره براتون.عکسهای وبلاگ و اینستای گندم عالی هستن.ماشالا بهش.همیشه شاد باشین ان شا الله
مامان منیژه و بابا مرتضی
پاسخ
ممنونم دوست عزیز،چشمهاتون زیباست که ما رو زیبا میبینیدمحبت