گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

گندم طلائی ما

روزانه های 48 ماهگی

1396/5/10 11:19
435 بازدید
اشتراک گذاری

عشقدونه ســــــــــــــــــلام

ببخشید که این دفعه انقدر آپ کردن وبلاگت دیر شد،آخه حسابی سرمون شلوغ بود

بعد از عقد عمومحسن که اومدیم خونه،دایی امین و زندایی یه هفته بعدش اومدن دنبال من و شما تا برگردیم خونه مامان جون چون....

عروســــــــــــــــــــــی داشتیمجشن

2 خرداد عروسی دایی امین و زندایی مهدیس بود و حسابی خوش گذشت،ان شالله به پای هم پیر بشن و زندگی پربرکتی داشته باشن

ما حدودا 3 هفته اونجا بودیم و از یه هفته قبل عروسی خونه مامان جون اینا شلوغ بود،از بیشتر شبها فیلم دارم

با عیدی هات اسکوتر خریدیم آخه خیلی وقت بود که میگفتی

فصل توت فرنگی و آلوچه هم که بود و شما هم عاشق جفتشون

شبهای قبل عروسی تو حیاط با ملیکا

بابای زندایی مهدیس وخیلی دوست داری

شب عروسی تو حیاط سالن،تالار عالیییییی بود،هم فضاش هم پرسنلش و هم غذاهاش

دیگه بیشتر نشدعکس بگیرم،البته تا دلت بخواد فیلم داریم و عکسهایی که به درد نی نی وبلاگ نمیخورهچشمک

 

دو روز بعد عروسی مامان جون میخواست میز نهار خوری بخره که با هم رفتیم

رفته بودیم بابل برا خرید

پنجشنبه 4 خرداد رفتیم ساری عروسی دوستم که شما بهشون میگی خاله فاطمه،از همکلاسی های دانشگاه(عکسش بمونه تو آرشیومونچشمک)

5 خرداد هم برگشتیم رشت،البته قبلش رفتیم باغ خاله مهرانگیز وکلی توت فرنگی و آلوچه و پیاز وباقالی چیدیدم

وقتی برگشتیم خونه یه روز که رفته بودیم بازار دو تا جوجه رنگی خریدی که دو روز بعدش مردن،البته به شما گفتیم مریض شدن و بابا بردشون بیمارستان جوجه ها و باید اونجا بمونن

توماه رمضون رفتیم افتتاح رستوران سنتی یکی از دوستهای بابا

وقتی دخترم بهم کمک میکنه وکنارم میشینه موقع چرم دوزیمحبت

اینم یه نقاشی ناز که میگی چرخ و فلک کشیدم

 یه روز بعد از آخرین مرحله دندون پزشکی که تو رشت رفتیم خیلی بی حال شدی،اتفاقا من اون روز نوبت سونو داشتم و بابامرتضی هم نبود(همایش کشوری بهداشت حرفه ای تو رشت بود و3 روز حسابی سرش شلوغ بود)با هم رفتیم مطب،وقتی رسیدیم گفتی مامان خسته ام برگردیم،منم گفتم یکم صبر کن،حرفم تموم نشده بود که گلاب به روتون بالا آوردی به چه شدتی،منم سریع بردمت تو دستشویی و لباستو عوض کرد(شانسی که آوردم لباس برات نگه داشته بودم)ولی خودم خیس خالی بودم دیگه،منشی هم سریع منو فرستاد داخل و بعد معاینه آزانس گرفتیمو برگشتیم خونه 

اینم عکس اون روز که بی حال بودی و نشسته خوابت برد

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان گیلدا
10 مرداد 96 15:49
عزیزم همیشه به جشن و شادی ایشالله دیگه هیچوقت مریض نشی😘