گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 51+عید قربان تا عید غدیر

سلام عشقدونه این ماه حسابی سرمون شلوغ بوده،جمعه 27مرداد خاله زلیخا وشوهر خاله و مریم جون و ملیکا جونو پسرخاله حامد اومدن خونه مون،جمعه نهار پیشمون بودن وبرای امر خیر اومده بودن،پسرخاله حامد داماد شده وعروسشون رشتی بوده،جمعه بعدازظهر همه با هم رفتیم خونه عروس برای خواستگاری و دوشنبه صبح به سلامتی عقد کردن،مامان جون وبابا جون هم یکشنبه صبح اومدن ودو شنبه بعد از ظهر بعد از اینکه از خونه ی عروس اومدیم رفتن،پسر خاله داود وخانومشون ملیسا جون و انیتا کوچولو اومده بودن و شما سه تایی حسابی دو سه روزی خوش گذروندین مهمونهامون سه شنبه صبح رفتن برای عید قربان که جمعه 10 شهریور بود ما پنج شنبه عصر راه افتادیم و جمعه حدود 2 شب رسیدیم و تا ...
25 شهريور 1396

ماه نگار 50

دخترکم ایندفعه میخوام یکم از نگرانی هام برات بنویسم،متاسفانه اتفاقهای بدی اخیرا برای بچه ها افتاده،آتنای 7 ساله،بنیتای 8 ماهه،...کی آدمها انقدر دلشون سنگ شده،چطور دلشون میاد با جگرگوشه مردم این کارهارو بکنن،بعضی وقتها انقدر حالم بد میشه که دلم میخواد اینستامو حذف کنم،ولی میگم این بخشی از واقعیت جامعه مونه و باید بهت آموزش بدم،آموزش اعتماد نکردن به غریبه،آموزش حریم خصوصی بدنت،و در کنار همه ی اینها انقدر باهم دوست باشیم که اولین نفری که باهاش حرف میزنی خودم باشم،البته این آموزشهارو یه سالی هست که بهت میدم   و خداروشکر دارم کم کم نتیجه اشو میبینم  مثلا عمه با جی جی ت شوخی میکرد،این دفعه بهش گفتی جی جی جای خوخوصیه بهش دست نزن&nb...
18 مرداد 1396

ماه نگار 49+تولد بابا مرتضی

دارم تندتند عکسهارو انتخاب میکنم تا برات بذارم عشقدونه بعد عروسی دایی امین که برگشتیم،ماه رمضان بود،که تولد شما هم 14 ماه رمضون بود،برای تعطیلات عید فطر رفتیم کیاکلا و چون جشن عقد عمو محسن بود 8 روز موندیم،7 تیر جشنشون بود و این جشن هم عالیییی بود ان شالله خوشبخت باشن،همش میگفتی زنعمو مگه عروس نشده پس چرا سفید نپوشد و قرمز پوشیده تولد بابامرتضی هم 1 تیر بود که صبح رفتیم براش کادو خریدیم و بعدازظهر کیک درست کردیم و شب یه جشن کوچولو سه نفره گرفتیم،ان شالله سایه شون 100 سال رو سرمون باشه عیدفطر امسال 5 تیر بود وما با خانواده بابا مرتضی رفتیم سمت لفور،بعداز نهار هم شما با آجی آرزو رفتی خونه شون حمام کردی و برگشتی خون...
14 مرداد 1396

روزانه های 48 ماهگی

عشقدونه ســــــــــــــــــلام ببخشید که این دفعه انقدر آپ کردن وبلاگت دیر شد،آخه حسابی سرمون شلوغ بود بعد از عقد عمومحسن که اومدیم خونه،دایی امین و زندایی یه هفته بعدش اومدن دنبال من و شما تا برگردیم خونه مامان جون چون.... عروســــــــــــــــــــــی داشتیم 2 خرداد عروسی دایی امین و زندایی مهدیس بود و حسابی خوش گذشت،ان شالله به پای هم پیر بشن و زندگی پربرکتی داشته باشن ما حدودا 3 هفته اونجا بودیم و از یه هفته قبل عروسی خونه مامان جون اینا شلوغ بود،از بیشتر شبها فیلم دارم با عیدی هات اسکوتر خریدیم آخه خیلی وقت بود که میگفتی فصل توت فرنگی و آلوچه هم که بود و شما هم عاشق جفتشون ...
10 مرداد 1396

تولد 4 سالگی فرشته ی خونه مون

دختر گلم همیشه دوست داریم تو تولدهات برات کاری بکنیم که تو ذهنت بمونه،و امسال تصمیم گرفتیم تولدتو کنار دریا بگیریم،برای تزیین عدد امسالت تصمیم گرفتم از عکس هایی که خیلی برامون خاطره دارن استفاده کنم،پیشنهاد از من و اجرا از بابا مرتضی کادوی تولدتم یه تخته دوطرفه ست که یه طرفش تخته سیاه و یه طرفش وایت برده صبح تولدت رفتیم بیرون یکم خرید کردم،بادکنک هلیومی گرفتیم و برگشتیم خونه،بابا مرتضی بهت زنگ زده بود و تولدت و تبریک گفت،کلی ذوق کردی انگار انتظارشو نداشتی،بعدشم زندایی و مامان جون زنگ زدن و بهت تبریک گفتن منم برای افطار شامی درست کرده بودم که همون جا افطار کنیم،بعد تولد و کلی عکسهای خوشگل لباستو عوض کردم و با بابا رفتی تو آب،م...
20 خرداد 1396

در آستانه ی 4 سالگی

دردونه 4 ساله ی من باور نمیکنم به این سرعت داری جلوم قد میکشی،این روزها بزرگ شدنت و به وضوح حس میکنم،و داری دومین بلوغ زندگیتو پشت سر میذاری،بلوغ از مرحله ی خردسالی به کودکی نه گفتن هات خییییلی زیاذه،خیلی دوست داری با هر چیزی مخالفت کنی و این یکمی ما رو گیج میکنه،بی صبرانه منتظر عروسی دایی و زندایی بودی و براش لحظه شماری میکردی تو این ماه جشن نامزدی عمو محسن و داشتیم و کلی تو جشن رقصیدی و خانم بودی،ان شالله خوشبخت بشن،ولی خب نصفه شب بیدار شدی و کلی گریه کردی،من باید برات اسپند دود میکردم یه نوبت دندون پزشکی دیگه هم داشتیم که تا پامونو گذاشتیم تو مطب گریه کردی بریم خونه،دکتر هم گفت ببرینش اشکال نداره و یه نوبت دیگه بهمون ...
16 خرداد 1396

سفرنامه اصفهان(عید96)

سلام عشقدونه بعد مدتها اومدم وبلاگتو آپ کنم،حالا یکی یکی پستهارو میذارم برات عید امسال تصمیم گرفتیم بریماصفهان،از یه ماه قبل به باباجون میگفتیم تا برنامه شو بچینه و باهم بریم دایی و زندایی بعد سال تحویل رفتن و از وقتی رفتن غر میزدی که ما هم زودتر بریم،ما پنج شنبه صبح 3 فروردین راه افتادیم،تمام راه بارون بود مامان جون هم صبحوونه درست کرده بود هم نهار،وقتی یه جا وایسادیم تا صبحوونه بخوریم شما الویه ما رو قبول نداشتی وگفتی این چیه من کباب میخوام ،چون 6 نفری تو یه ماشین بودیم یکم برامون سخت شده بود،حول وحوش ساعت 9 شب بود که رسیدیم شاهین شهر،بعد یه ساعت استراحت راهافتادیم رفتیم کلهرود روستای پدری زندایی  جمعه 4  فر...
15 خرداد 1396

نوروز 96

سلام دردونه ی من یه بهار دیگه هم اومد و با وجود تو بیشتر از همیشه عید و دوست دارم،به امسال خیلی امیدوارم،ان شالله برای همه سال خوش و پربرکتی باشه،با سلامتی کامل امسال خیلی بیشتر ذوق داشتی برای عید و همش میگفتی کی میریم خونه مامان جون،آخه ذوق عیدی تم داشتی شنبه 28 اسفند راه افتادیم سمت کیاکلا و تا 14 ام فروردین موندیم،2 روز اول عید که به عید دیدنی گذشت،پنجشنبه 3 فروردین ساعت 8 صبح راه افتادیم سمت اصفهان و دوشنبه 7 فروردین برگشتیم که سفرنامه رو مفصل تو پست بعدی برات  مینویسم  9 فروردین 10امین سالگرد ازدواجمون بود و شبش خونه آجی آرزو بودیم روزهای دیگه هم به عید دیدنیهای جا مونده و مهمونی گذشت جلسه خانو...
20 فروردين 1396

روزهای آخر سال95

عزیزدل مادر سال 95 هم با همه ی خوبی ها وبدی هاش تموم شد،در کل سال خوبی نبود ولی هر چی بود گذشت ومهمترین چیز اینه که ما همیشه کنار هم هستیم و با هم بهترینها رو می سازیم چون مطالب و صد البته عکسها خیلی زیادن،3 قسمتشون کردم  قسمت اول چند روز قبل از عید دخترک بهاری من هوا که آفتاب بود میرفتیم پارک داشتی بپر بپر میکردی افتادی روکالسکه اسباب بازیت ،چون چرخش از قبل شکسته بود،پوست انگشتتو کند،بابا مرتضی هم اینطوری برات باند پیچی کرد،البته بگم بعد از کلی حرف زدن آخه اصلا نمیذاشتی ببینیمش چه برسه به اینکه دست بزنیم چند روز قبل از عید،نمایشگاه گل تو میدون شهرداری ...
20 فروردين 1396