گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

گندم طلائی ما

یه شروع جدید

دخترکم بالاخره تونستیم کاری و که سالها دنبالش هستیم و شروع کنیم و نمایندگی برند تعطیلات(هالیدی) بگیریم،خیلییییی براش دوییدیم،خیلی انتظار کشیدیم ولی بالاخره تونستیم و با شروع این کار روال زندگیمون خیلی تغییر میکنه ولی ما سه تا با هم از پس هر کاری به خوبی بر میایم شعبه مون تو گلسار خیابون 107 هست،11مرداد افتتاحیه داشتیم ومامان جون و باباجون و دایی یاسین و عزیز وعمه اعظم و عمه عالیه و عارفه هم اومده بودن روز افتتاحیه مهمون های زیادی داشتیم ولی چون خاله ایده و آرنیکا زودتر از همه اومده بودن فقط فرصت شد با اونها عکس بندازیم ...
13 مرداد 1397

ماه نگار61

عشقدونه سلام تو ذهنم خیلییی حرف هست برای نوشتن امیدوارم بتونم همه شونو کم کم برات بنویسم،دختر مهربون من بازی کردن هات عوض شده و همش دوست داری در قالب یه نقشی فرو بری و بازی کنی  و ما هم که بخواییم باهات بازی کنیم باید دیالوگهایی که از قبل بهمون میگی و بگیم،به بابا مرتضی میگم گندم فیلمنامه نویس میشه از فیلمهای ماه رمضون بچه مهندس و دوست داشتی و خیلی احساساتی میشدی و می اومدی بغلم میکردی و میکفتی مامان هیچ وقت منو نذار جایی و بری به شدت به من وابسته ای و دم به ساعت میای بغلم میکنی و خیلی حواست بهم هست،البته اینم بگم منم همینطورم،نمیدونم درسته یا نه،اولویت زندگیمون شدی،راحتیت،خوش گذشتن بهت و ...،زمانی بهمون خوش میگذره که ش...
20 تير 1397

ماه نگار 60

عشقدونه اومدم که خاطرات این ماه و بنویسم این ماه بیشترش تو ماه رمضان بود و شب اولی که ما برای سحری بیدار شده بودیم از صدای قاشق چنگالها بیدار شدی و گفتی مامان چیکار دارین میکنین؟ و وقتی اومدی دیدی داریم غذا می خوریم و غذامون هم قیمه هست چشات از تعجب گرد شد ،آخه عاشق قیمه ای،تا یه مدت به افطاری و سحری میگفتی عصرونه و هر شب قبل خواب میگفتی که برای سحری بیدارت کنم،منم چند شب صدات میکردم ولی خیلی دلم نمی اومد،بعضی شبهام که انقدر خسته بودی بیدار نمی شدی،روزها هم که بهت میگفتم بیا نهار بخور میگفتی من روزه ام جمعه 21 اردیبهشت خاله ایده زنگ زد که با هم بریم سی دشت توتکابن،ما هم سریع وسایل و جمع کردیم و رفتیم،خیلی جایه خوشگلی بود و خوش گذش...
21 خرداد 1397

تولد 5 سالگی فرشته مون

دختر گلم به لطف خدا 5 ساله شدی،اینو بدون که مامان و بابا درهر شرایطی عاشقتن و تمام فکرشون راحتی و آسایش شماست و هر کاری برای شما انجام میدیم با ذوق و عشق فراوونه تولد امسالتو رفتیم گندمزار،چون اطراف رشت گندم نمیکارن ما برای پیدا کردن گندمزار تا توتکابن رفتیم،وای که چقدررر خوشگل بود تا چشم کار میکرد مزرعه ی گندم بود،باد شدیدی هم میاومد و به سختی تونستیم چند تا عکس بندازیم 5 برعکس دستته چند تا عکس با کیک گرفتیم و جمعش کردیم و وقتی برگشتیم خونه شمعت و فوت کردی عاشق تک تک عکسهام این چهار پایه رو زندایی برام رنگ کرده و من...
19 خرداد 1397

تولد پیش از موعد تو مهد

دختر گلم از زمستون همش میگفتی تو مهد برام تولد بگیر،میگفتم تولد شما خرداده،میگفتی چراااا من خرداد به دنیا اومدم منم تصمیم گرفتم هفته ی آخر مهد برات تولد بگیرم،تم تولدتم توت فرنگی انتخاب کرده بودی و برای پذیرایی هم ژله و پفیلا درست کردم و مربی تون گفته بود ساندویچ ندم چون اون روز دوتا تولد بود و بچه هام نمیخورن انقدرررر ذوق میکردی و بهت خوش گذشت که واقعا خوشحال شدم برات تولد گرفتم،مامان آیلین ومامان دینا هم اومده بودن چون ما اینجا تنها بودیم و میشد دوتا مهمون داشته باشیم دوستی تون همیشگی عشقدونه ها مدل کیک هم خودم داده بودم و عالی در آورده بود بچه های کل...
27 ارديبهشت 1397

ماه نگار 59

عشقدونه دیگه چیزی به 5 سالگیت نمونده،و حسابی خانم شدی چند وقته فکر و ذکرم شده مدرسه و پیش دبستانی،خیلی پرس و جو کردم و بالاخره نتیجه گرفتیم برای پیش دبستانی همین مهدی که هستی بذاریمت و برای کلاس اول مدرسه بری ، خلاصه که دردسرهای بچه داری کم نمیشه فقط مدلش عوض میشه این ماه یه سر رفتیم کیاکلا برای جشن عقد پسرعمه ام و یه هفته ای موندیم نوبت دندون پزشکی هم داشتی که اولش عالییی بودی و ولی بعد اینکه خسته شدی وقتی داشت عصب کشی میکرد یکم بهونه میگرفتی ولی خود دکتر خیلی راضی بود ازت هوا بهاری و عالی شده و پارک رفتن های ما هم شروع شده دیگه هر جایی که بشه دوچرخه رو میبریم بعد پارک هم رفتیم منظریه ...
19 ارديبهشت 1397

عید 97

عزیز دل مادر سال نوت مبارک،انشالله سال خوبی براتی همه باشه و ما هم بتونیم تصمیماتی که داریم و اجرا کنیم برای تعطیلات امسال از 28 اسفند به سمت کیاکلا حرکت کردیم و تو راه یه سر بقعه شیخ زاهد هم رفتیم،نهار درست کرده بودم که رامسر خوردیم،کلی هم به فروشگاهها سر زدیم و برات دو سه دست لباس راحتی گرفتم سال تحویل خونه ی عزیز بودیم و من و شما و متین سال تحویل کردیم،بعدش رفتیم خونه ی مامان جون و شب اونجا موندیم،روز اول به عید دیدنی گذشت،تو عید دو تا عروسی داشتیم و حسابییی سرمون گرم بود،از شب دوم عید رفتیم خونه ی خاله ام که 4 ام عروسی پسر خاله ام بود 10 فروردین هم عقد پسر عمه ام بود و دو سه روزی اونجا میرفتیم و می اومدیم بقیه توضیحا...
21 فروردين 1397

خریدهای عید 97

با تاخیر عکسهاتو برات میذارم تا یادگاری بمونه ست اسپرت ست مجلسی که برای عروسی دایی حامدگرفته بودم این ست هم مامان جون زحمتشو کشیده خونگی ها کفشها کیف هم که خیلی وقت پیش گرفته بودم این زنجیر هم کادوی تولدت بود که دایی امین و زندایی مهدیس زحمت کشیدن،سنگ فیروزه هم سوغاتی مشهد رفتن دایی وزندایی بود و مامان جون هم پول داد تا پلاکش کنم لوازم والتحریر هم عیدی دایی وزنداییه،مداد رنگی ها عالین و خیلی نرم رنگ میدن ...
17 فروردين 1397

روزهای پایانی سال 96+چهارشنبه سوری

عشقدونه امسال هم به خوبی وخوشی داره تموم میشه،ان شالله سال آینده برای همه سال خوبی باشه برای ما هم باشه،که تو سرمون پر از برنامه و نقشه ست دایی یاسین بعد تموم شدن کلاسهاش یه هفته اومده بود پیشمون چهارشنبه سوری امسال با خاله ایده آش پختیم و رفتیم دفتر کارشون،مامانها آش میپختن دخترا نقاشی می کشیدن   ژست عروس دومادی ما داشتیم آتیش بازی میکردیم و شما رفتین میز و صندلی آوردین و از خودتون پذیرایی کردین اینم بالن آرزوهای گندمی واااای شیتا سگ آرنیکا اینا باز بود موقع عکس دسته جمعی اومده بود زیر پام،از ترس مرده بودم تقویم امسال که مهد بهتون داده،البته عکسهایی ک...
26 اسفند 1396