گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار73+تولد بابامرتضی

عشقدونه سلااااام تابستون گرم و پرکاری رو داریم میگذرونیم،شما شنبه دوشنبه و چهارشنبه صبح از 10تا 1 کلاس زبان هستی و روزهای دیگه هم با من میای فروشگاه،عصرها هم گاهی میریم فروشگاه،گاهی با دینا وخاله معصومه میریم پارک یا خونه شون یا اونها میان خونه مون این ماه ثبت نام مدرسه اتو داشتیم که به سختی انجام شد،آخه تو یه مدرسه هیئت امنایی اسمتو نوشتیم که برا فرهنگی هاست و با کلی آشنا و پارتی تونستیم ثبت نام کنیم،این مدرسه رو بعد کلی تحقیق پیدا کردیم،اول میخواستیم یه مدرسه غیر انتفاعی محدوده ی گلسار پیدا کنیم،کلی هم مدرسه دیدیم ولی همه شون یا ساختمون مدرسه خیلی کوچیک بود و هر کلاسی نهایتا 10 نفر بودن،یا وعده ی نهار داشت که من و بابا اصلا دوست نداش...
21 تير 1398

جشن پایان سال پیش دبستانی

عشقدونه ما پیش دبستانی رو با یه جشن مفصل پشت سر گذاشت جشن روز 22 خرداد تو سالن برگزار شد و از یک ماه قبل برای جشن زحمت کشیدین هم شما بچه ها که کلی شعر و دکلمه حفظ کرده بودین هم خانم مدیر و مربی های گل شعر هایی که اجرا کردین سلام،پدر،مادر،حقوق کودک،مهدکودک که به زبان گیلانی بود،گل گندم،rainbowe،وطنم پاره تنم،ایران ای مرز پرگهر،سرود ملی،سه تا آیه که توحید وناس وکوثر بود،خداحافظ ورقص محلی با لباس محلی داشتین،هر کدومتونم یه حرف رو یاد گرفته بودیم و شعرشو میخوندین شما تو جشن دکلمه خدا رو داشتی و شعر حرف (ب)،و کلی شعر گروهی که با دوستات اجرا کردی جشنتون حدود 6 ساعت طول کشید،خیلیییی عالی بود و همه کلی از دیدنتون ذوق میکردیم،عکسهایی که ا...
4 تير 1398

ماه نگار 72

عشقدونه سلام این ماه همش تو ماه رمضون بود و من و بابا روزه بودیم و تقریبا جایی نرفتیم عصرها می رفتیم توحیاط بازی میکردیم و شما هم صبحها میرفتی مهد چون جشن پایان سالتون تو مهد بود کلی شعر داشتین که باید تمرین میکردین تو مهد هم تقریبا خوندن و یاد گرفتی و خاله کتی خیلی ازت راضیه و هر دفعه زیر مشقهات چیزی مینویسه اسم خاله کتی و نوشتی و اونم نوشته عاشقتم یه مدت بود میگفتی ذره بین می خوام منم قبلا یکی برات گرفته بودم ولی خوب نبود و این دفعه یه حرفه ای شو برات گرفتم کلی هم مورچه هارو باهاش نگاه کردی و دست و پاهاشونو شمردی و در موردشون حرف زدیم یه هسته ی ازگیل گرفتی و تو گلدون کاشتی ت...
26 خرداد 1398

تولد 6 سالگی عشقدونه

شش ساله شدنت مبارکمون باشه نفس تولد 6 سالگیت خیلی برات خاص بود چون اولین باری بود که کلی مهمون داشتیم و همش میگفتی مرسی که برام تولد گرفتین خیلی بهم خوش گذشت،آخه من دورت بگردم که همش تشکر میکنی برای تولدت از یه ماه قبل برنامه ریزی کرده بودیم که مهمونهامون بیان که با خودمون 23 نفر بودیم واعضای جلسه ی خانوادگی همه بودن غیر دایی امین و زندایی مهدیس که جاشون حسابی خالی بود آخه زندایی ماه آخرشه و نمیتونست این همه راه تو ماشین بشینه و بیاد مهمونها از سه شنبه 14 خرداد اومدن وجمعه 17 ام رفتن و تولد شما رو 16 ام گرفتم یعنی دوروز زودتر   بریم سراغ عکسها تو برای ما دنیاییییییییی کیک و پیراهنت انتخاب خودت بود ...
24 خرداد 1398

در آستانه ی 6سالگی

سلام به عشقدونه ی ما چیزی به پایان6سالگی نمونده و دخترکمون خانمی شده واسه خودش،یه خانم همه چیز دان،خیلی دوست نداری برات توضیح بدیم و میگی خودم میدونم😉 این ماه همش دنبال مدرسه بودیم و تو یه پست مفصل در موردش می نویسم چون زیادفرصت ندارم میرم سراغ عکسها بازی های آخر شبی پدر دختری جلو فروشگاه یه شب با خاله مهسا دخترونه شام رفتیم بیرون ادا  ادا همش ادایی جمعه بابا داشت به باغچه می رسید شما هم باهاش پایین بودی و این گلدون و آوردی گفتی مامان برات گل کاشتم😍 یه انیمیشن دیدی که دختره باله کار میکنه،کار شب و روزت شده بود انجام تمریناتش و میگی منو کلاس باله بنویس،شما تمرین میکردی و منم تمرین عکاسی،به...
24 ارديبهشت 1398

عید 98

سلام عشقدونه سالی که گذشت خیلی خوب بود و البته از لحاظ کاری سخت،سختی که عاشقش بودیم و خستگی که به جون خریدیم برای ساختن آینده ای که انتظار داریم عید 98 اولین عیدی بود که ما تو خونه ی خودمون سال تحویل بودیم و این یکی از آرزوهای من بود،همیشه دو سه روز قبل عید میرفتیم کیاکلا،وقتی سال تحویل شد با قدمهای مبارک شما از ته قلبم مطمئن شدم که امسالم سال خوبیه،یه چیزی و میدونی دخترم،من آدم آرزوهای کوچیکم شاید خیلی ها براشون مهم نباشه ولی من با آرزوهای کوچیکم انرژی میگیرم برای محکمتر قدم برداشتن برای هدفهای بزرگ امسال تا 12 شب فروشگاه بودیم و بعدش اومدیم خونه و تا من سفره ی هفت سین بچینم،شما لباس عیدتو پوشیدی و قرآن به دست دم در بودی،بعد سال تح...
1 ارديبهشت 1398

عیدانه های 98

مثل هر سال خریدهای عیدتو برات میذارم تا یادگاری بمونه برات چون زیر سرافونی دوست ندارم این شنل و گرفتم روی پیراهنت بپوشی ست های اسپرت لباس راحتی،البته دو دست دیگه قراره تو راه برات بگیریم چون بچه گونه هایی که برامون اومده سایز شما نیست این کفشو مامان جون و باباجون اینجا بودن برات خریده بودن مبارکت باشه عشقم ...
29 اسفند 1397

ماه نگار 69

عشقدونه سلام روزهای خیلی شلوغی و داریم میگذرونیم و من و بابا میدونیم که کم برات وقت میذاریم ولی تمام سعیمون اینه که همون مدت کم هم مفید باشه این ماه دوسری مهمون داشتیم،سری اول عمه عالیه اینا و عمه اعظم اینا بودن که پنج شنبه 18 ام اومدن و یکشنبه 21 بهمن برگشتن و ما طبق معمول مغازه بودیم و خودشون تنها میرفتن بیرون،یه روز هم که تو شهر میخواستن دور بزنن شما باهاشون رفتی سری بعد هممامان جون وباباجون بودن که 8 بهمن اومدن وجمعه 10 ام برگشتن با پازلت همه رو سرگرم کرده بودی یه شب رفتیم روبروی پارک شهر و بستنی خوردیم،بارون می بارید واز سرما می لرزیدیم😂 از اینکه کاری و باهم انجام بدیم خیلی لذت میبری و منم سعی میکنم تو همه ی ...
26 اسفند 1397

ماه نگار 68

عشقدونه سلام این ماه خیلییی خوب بود،عروسی خاله فاطمه رو داشتیم که 26 و 27 دی بود و یه هفته رفتیم کیاکلا و دوتایی موندیم،اولین مسافرت مادر دختری مونو رفتیم و چقدر از قبلش ذوق اتوبوس سوار شدنو داشتی،از شنبه 22 دی رفتیم و شنبه بعدش برگشتیم،بابا مرتضی پنجشنبه اومد و باهم برگشتیم و هر روز و شبش تواین هفته مهمونی بودیم و بعد چهار ماه واقعا بهش احتیاج داشتیم کلاس زبان جدیدی میری و عاشقشی ،کانون کودکان برتر اسمتو نوشتم،خداروشکر خیلی دوسش داری واز همه مهم تر داری دختر عمه میشی و چقدررر همه مومن برای نی نی دایی و زندایی ذوق داریم😍 بریم سراغ عکسها اتوبوس vip بودوخیلی راحت،برات پتو آورده بودم ولی از بس ذوق داشتی نه خودت خوابیدی ...
22 بهمن 1397