گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 95

عشقدونه سلام این ماه همش تو قرنطینه بودیم،دوباره آمار کرونا بالا رفته و خدا بهمون رحم کنه ماه رمضون هم بود که همه ی سحری  ها با ما بیدار شدی و خیلی ذوقشو داشتی،قبل افطار هم کلی کمک می کردی،صبح وظهر و شب هم نماز می خوندی البته همه رو نماز صبح میخوندی،روزهای آخر چون بعد سحری نمی تونستی راحت بخوابی میگفتی مامان بیدارم کن فقط میخوام نماز بخونم جمعه صبح داریم میریم میدون میوه و تره بار برای خونه خرید کنیم،اینم جنگل کوچولوی پشت خونه مون که پر از گل شده برات کفش اسکیت سفارش دادیم که کلاس بری،فعلا که همه جا تعطیله،شب اول که رسیده بود انقدرررر ذوق کردی و همش تو پات بود،اوایل اصلا تعادل نداشتی ولی الان را...
25 ارديبهشت 1400

ماه نگار 94+ عید1400

سلام عشقدونه  قبل عیدخیلیییی درگیر فروشگاه بودیم و حسابی سرمون شلوغ بود،روز سال تحویل که 30 اسفند ساعت 1 بعدازظهر بود خونه موندیم و  هفت سین چیدیم،بعد از ظهر هم سه تایی رفتیم بیرون یکم قدم زدیم،روز 1 و2 فروردین رفتیم فروشگاه وشب 2 فروردین بلیط گرفتیم برای کیاکلا،از دو هفته قبل عید به بابا مرتضی اصرار میکردی که بیاد و اونم قبول کرد و باهامون اومد ولی فقط دوروز موند وزود برگشت،آخه آوا تو فروشگاه دست تنها بود وخودشم تو اداره کشیک داشت،ما هم تا 12 فروردین موندیم و بعد باباجون و مامان جون مارو برگردوندند رشت و خودشونم تا 14ام موندند و سیزده بدر رفتیم صفرا بسته تا یکم گل وگلدون بخریم یه چند تا عید دیدنی کوچولو هم رفتیم،همه دعوتمون ...
18 فروردين 1400

ماه نگار 93

سلام عشقدونه برنامه کتابخونی گذاشتیم از این ماه،این شکلیه که جمعه ها 6 تا کتاب انتخاب میکنیم و میذاریم رومیز وسط مبل و هر شب یکی رو انتخاب میکنی وبرام میخونی،البته با کلی بازی و اجراکردن و ...،منظورم از گذاشتن کتابها روی میز اینه که جلوی چشممون باشه همیشه و براش وقت بذاریم دایی یاسین تو این ماه سورپرایزمون کرد و اومد پیشمون،قرار بود بعد عید باهامون بیاد ولی پنج شنبه 14 ام اومد وتا سه شنبه پیشمون بود بالاخره بعد 5 سال رفتم دانشگاه وکارای مدرک ارشدم رو انجام دادم و وقتی دایی یاسین اینجا بود رفتیم رستوران تبریزی ها و نهار خوردیم این بازی رو تازه گرفتی و میگی میخوام نجار بشم،همش چکش دستته  و داری کل...
21 اسفند 1399

ماه نگار 92

سلام عشقدونه واقعا دیگه از این همه قرنطینه و کرونا و ماسک و تنها بودن کلافه شدی،بازم خداروشکر که مغازه هست واونجا سرمون گرمه و صد هزار بار بیشتر شکر که سالمیم،چندوقته همش میگی چرا ما پیش خانواده هامون نیستیم من دلم براشون تنگ میشه،که البته حق داری،6 ماه بود که نرفته بودیم کیاکلا ومامان جون وباباجون هم به خاطر بسته بودن راه ها 3ماهی بود که نیومده بودن،برای همین یهویی تصمیم گرفتیم بریم ودوتایی با اتوبوس رفتیم و بلیط 12 شب گرفتیم که هم خلوت باشه وهم شما بخوابی،شنبه 20دی راه افتادیم وحدود 8 صبح خونه مامان جون اینا بودیم و حسابی غافلگیرشون کردیم چون بهشون نگفته بودیم،تا جمعه موندیم و جمعه مامان جون وباباجون مارو رسوندن رشت و تا یکشنبه موندن وی...
3 اسفند 1399

ماه نگار 91 ویلدای 99

سلام عشقدونه تو این ماه شب یلدا رو داشتیم که انقدررر از چند روز قبلش ذوق داشتی و میگفتی مامان سفره بچینیم و ما هم سه نفری سفره انداختیم بابامرتضی هم چند سال بود که با انحراف داخلی بینیش درگیر بودو خیلی اذیتش می کرد وبالاخره جراحی کرد،تاریخ جراحیش 9 دی بود که باید ساعت 12 بیمارستان می بودیم و من از قبلش با مامان دینا هماهنگ کرده بودم و ساعت 11 بردمت اونجا وشب اومدم دنبالت بابا بعد جراحی 10 روز خونه موند و منم تا 3 روز مراقبش بودم و بعدش خداروشکر رو به راه شد ومن میرفتم فروشگاه و شما با بابامرتضی خونه می موندی یه برف کوچولو هم داشتیم که از چند روز قبل هواشناسی گوشیمو چک میکردی و منتظرش بودی اینم از سفره یلدامون که کوچولوهه ولی ب...
16 بهمن 1399

ماه نگار90

سلام عشقدونه،خیلی دیر اومدم که بنویسم برات نگم از مشغولی هامون که وقت سر خاروندن نمی مونه،ولی اینجا جاییه که نوشتن وثبت بخشی ازخاطراتت حس خوبی بهم میده دوهفته ی اول آذر رو خونه نشستیم چون دوباره همه جا قرنطینه شد و فروشگاه ها تعطیل،منم بهترین فرصتو داشتم تا برات شال وکلاه ببافم که دوتا ست بافتم حالا یه سری که یادم میاد رو مینویسم وعکسهاشو میذارم مشق نوشتن تو بالکن رفته بودیم شهرداری یکم کاموا بخریم برای دو هفته ی قرنطینه تا سرم گرم باشه مانکن جذاب کی بودی😉 این سلفی های تو آینه تو کجای دلم بذارم اعداد دیجیتالی،هرچهارشنبه یه کاردستی درست میکنید وتوگروه کلاسیتون می ف...
12 بهمن 1399

ماه نگار 89

عشقدونه سلام این ماه بچه ی زرنگی شدم ودارم سر تایم وبلاگتو آپدیت میکنم😉 نگم برات از این روزها که خیلیییییی چالش داریم،من میفهمم که چقدر از مدرسه نرفتن ناراحتی وچقدررر احتیاج داری به بازی با همسن و سالانت وچقدررر انرژی داری که داری اذیت میشی،سر درس وبرنامه یه روز برنامه می نویسی ویه روز بی خیالی خلاصه خیلی روزهای پرچالشیه دوچرخه سواری روز جمعه،تازگی ها دوربینو بر میداری وکلی عکس میگیری و بعدش در مورد عکسهایی که گرفتی حرف می زنیم،در مورد کادر بندی ونور و کلا هدفت از گرفتن اون عکس و اینکه چی برات جالب بود که ازش عکس انداختی میگی مامان خونه سنجابه یکی از عکسهات ...
18 آبان 1399

ماه نگار88

عشقدونه سلام اومدم باخاطرات این ماهت،اول بگم که عکسهایی که تو وبلاگت میذارم رو بهت یاد دادم و خودت حجمشو کم میکنی،کلا به  کارهای کامپیوتری خیلی علاقه داری و بابامرتضی داره بهت word یاد میده از مدرسه مجازی بگم که هم خوبی داره و هم بدی،خوبی هاش اینه که هر تایمی که فرصت داریم و حس و حال درس خوندن هست شروع میکنیم و با توجه به شرایط خودمون درس می خوانیم،برای هر درس گفتگو میکنیم و...ولی بدی هم داره که اصلا حسو حال مدرسه رونداره و چون معلمتونم ندیدین و فقط فیلم میبینید و تکلیف حل میکنید و دل نمی دی و همین باعث میشه که تنش داشته باشیم و بابامرتضی همش داره بینمون صلح میکنه😅 اینماه سه سری مهمون داشتیم،سری اول دایی یاسین بود که 25 شهریور ...
29 مهر 1399

ماه نگار 87

عشقدونه سلام بریم که اتفاقات این ماه رو برات بنویسم از اول شهریور کلاس نقاشی میری که سبکشو خیلی دوست دارم و دقیقاا همون چیزیه که می خواستم،نقاشی همراه با تقویت خلاقیت و اعتماد بهنفس،و کلا تعدادتون تو هر کلاس 3 نفره و همه ماسک دارید،احساس کردم خیلییی احتیاج داری با همسن هات در ارتباط باشی چون همش میای فروشگاه و درگیر کارهای بزرگترها شدی و از اون طرف هم مدرسه و کلاس زبانتم آنلاینه و با کسی در ارتباط نیستی یکم شهریور که داشتم تقویم و نگاه میکردم گفتم آخ جون شهریور رسید و شما هم گفتی مامان نزدیک تولدته،اون روز من بردمت مغازه و خودم رفتم مدرسه چون جلسه داشتیم،وقتی داشتم برمی گشتم دیدم   دو تا اس ام اس برداشت از کارتت بهم رسیده ...
22 شهريور 1399